۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رویا» ثبت شده است

تاج گل بابونه روی موهای پرکلاغی نامرتبت.

زیاد خوابتو می‌بینم. این دفعه حتی دیگه چهره‌ات رو هم ندیدم. ولی همون حسو بهم می‌دادی. امنیت و آرامشی که همه وجودم رو پر می‌کرد. با تو، احساس می‌کنم بال دارم و پرواز می‌کنم. این بار انگار جایی زندگی می‌کردیم که پشت خونه‌ها، پر از مزرعه بود. شبیه چای باغ. با هم یه مزرعه‌ای رو پیدا کردیم که توش حیوونا رو نگه می‌داشتن. یه جایی نشستیم نزدیک روباه‌ها. روباها بهمون سر می‌زدن.
وقتی دستت رو می‌گرفتم، همونجا، فکر کنم اون حس شبیه بهشت باشه. چون، شبیه هیچ چیز دیگه‌ای نیست که قبلا حسش کرده باشم. فقط همون یکیه، فقط با گرفتن دست تو به وجود می‌اد.
انگار هربار که به خوابم می‌ای یه مانعی برامون هست. اما همیشه حلش می‌کنیم، چون می‌دونیم که ما مثل دو تا تیکه پازلیم که هم رو کامل می‌کنیم و تا ابد باید همینطور بمونیم، پیش هم. بدون اینکه راجع بهش حرف بزنیم هردو می‌دونیم چی بینمونه، انگار کل دنیا رو پر کرده باشه و تو ریه‌هامون لونه داشته باشه.

نفس کشیدن تو اتاقی که تو هستی، اون چیزیه که منو زنده می‌کنه. تا اون موقع، تا اون لحظه، تا اون هوا، من هیچی نیستم جز یک مرده متحرک.

       

  • ابرها [ ۱ ]
    • يكشنبه ۱۲ مرداد ۹۹

    I was getting kinda used to bieng someone you loved.

    خوابتو دیدم. لاغر بودی، از من بلندتر. موهات مشکی بود، لباسات یجوری بود انگار بهم ریخته ای. انگار عادت نداری اینجوری لباس بپوشی. ته ریشم داشتی یکم، ولی بازم انگار عادت نداری داشته باشی. تو من بودی یا من تو؟ کی بودی اصلا؟ همونی نیستی که دو بار خوابتو دیدم؟ اردلان نیستی؟ واقعی نیستی؟

    چقدر گیج بودی. چقدر بهم میگفتن واقعیت چیه و چقدر من باورم نمیشد. میگفتن میخوای بخاطر من بری و دیگه نبینیم. میگفتن بهم زل میزنی. هی انکار هی انکار، وقتی اومدم بیرون حجومش ریخت رو سرم. تو خیابون دویدم و میخواستم زنگ بزنم بهت. بهت بگم نرو. هیچ جا نرو. خواهش میکنم. 

    وحشت همه وجودم رو پر کرده بود و تقریبا هیچی نمیدیدم. تا یه دستی جلوم رو گرفت و تقریبا پرت شدم تو بغلش. تو بودی. نمیخواستی بری. همه اش فرض بود. یا شایدم پشیمون شده بودی. مثل همیشه بودی، سرد و یکم بی توجه ولی چشمات انگار داشتن برام کتاب مینوشتن. انقدر تند تند حرف میزدن که بهم فرصت هضم نمیدادن. زبونت خیلی کم میگفت. پرسیدی: داری کجا میری؟ 

    بعدش از خواب پریدم؟ بغلت چقدر خوب بود. من چرا اینجوریم؟ میشه صدات کنم اردلان؟ اردلان من چرا اینجوریم؟ چرا دقیقا جاهای خوب از خوابم میپرم؟

    میگن ادم وقتی از خواب میپره که ذهنش خالی کنه که بعدش چی میشه، مثل مرگ. یعنی اردلان، من میدونم چطور عاشقت باشم. میدونم چطور وحشت کنم برای از دست دادنت، میدونم چطور دنبالت بدوم و گریه کنم، ولی حس تو آغوشت بودن انقدر خوبه که ذهنم مجبوره بیدارم کنه. 

    قبلش رو یادمه. ونک قرار گذاشته بودیم. رفتیم تو یه پاساژ، دنبال یه مغازه خاص میگشتیم. میخواستی برای یه چیزی که به دوستت مربوط بود یه وسیله ای بخری. اولین بار بود دوتایی میرفتیم بیرون؟ جدای از اکیپ؟ همه کارات یجوری بود. انگار وقتی از رفتارام خوشت میومد یجورایی عصبی هم میشدی. با ذوق میرفتم دوتا بستنی برای جفتمون بگیرم. لبخند میزدی و چشمات عصبانی میشدن. 

    چطور باید میفهمیدم ادم همیشه سردی مثل تو داره به چی فکر میکنه؟

    چقدر با اردلان قبلی فرق داری. اون سرحال و شوخ بود، ولی صبر کن ببینم. فکر کنم من همین بلا رو سر اونم اوردم.

    یعنی چی؟ یعنی قراره اذیتت کنم اردلان؟ میشه بیای و نری؟

    میشه به ذهنم اجازه بدی تو بغلت موندن رو یاد بگیره و بیشتر راجع بهش خواب ببینه؟

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۱۶ اسفند ۹۸
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.