I got this

حتی وقتی حالم بد می‌شه هم خیلی سقوط نمی‌کنم. می‌دونم که همیشه پیش می‌اد که فکر کنم دیگه تموم شده و باز برگرده، ولی این دفعه واقعا طول کشیده و تا وقتی که هست سعی می‌کنم بیشتر نگهش دارم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۷ اسفند ۹۹

    You must go on

    زنده‌ام وبلاگ عزیزم! 

    منتها درگیر بردن بیشترین لذت از حداقل امکاناتیه که دارم. 

    همه چی خوبه و خوشحالم که قرص ها رو قطع کردم. 

    بهترین تراپی خودم شدم. 

  • ابرها [ ۱ ]
    • شنبه ۲۵ بهمن ۹۹

    هدف جدید:

    انقد از ادما دور بمون تا زندگی خود به خود تموم شه. تو میتونی مدی^^

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۲۶ دی ۹۹

    گمونم واقعاً آدم بدی باشم.

    زندگی واقعا سخته یا ما سختش میکنیم؟ من واقعا اونو نمیخوام یا چون تنبلم ناخوداگاهم داره گولم میزنه؟ واقعا اینکار امکان پذیره؟ یونگ راست میگفته؟

    گیجم ولی حداقل فعلا قصد مرگم رو کنار گذاشتم و فقط میخوام داستانم رو تموم کنم. 

    Thats it. thats the post. 

  • ابرها [ ۱ ]
    • پنجشنبه ۲۵ دی ۹۹

    Ey!

    این یه بحرانه. احساس میکنم دارم به ادم بدی تبدیل میشم و نمیدونم راجع بهش چیکار کنم. باید جلوش رو بگیرم؟ میدونم مدام میخوام که بقیه فکر کنن من بدم که ازم توقع خوبی نداشته باشن ولی اون یه حرفه اینکه واقعا به یکیشون تبدیل بشم یه چیز دیگه!

    بیاین ازش بگذریم. یه دروغ ساده کوچیک گفتم بعدا میتونم بهش اعتراف کنم و معذرت بخوام شاید. 

    افتادن یکی در میون اتفاق های خوب و بد دیگه داره عادی میشه. انقد که الان گیجم که خوب باشم یا بد. دارم فکر میکنم باید سعی کنم ذهنم رو انقد قوی کنم که اتفاق های اطراف نتونن زیاد بهش ضربه بزنن، باید ثباتم رو حفظ کنم و با خوشرویی همشون رو کنترل کنم درسته؟

    این دقیقا حسم به دانشگاه هم هست. بین اینکه دارم میمیرم برای فلسفه ولی در عین حال اگه نرم دستم چقد بازتر میمونه تا روی چیزای دیگه تمرکز کنم. روی نقاشیم روی کتابایی که میخوام بخونم، حتی دلم میخاد یه مدت طولانی بشینم فقط گلدوزی کنم. یه سفر تنهایی برم؟

    این یه هفته فرجه خیلی خوب گذشت. یه رمان جدید شروع کردم و صادقانه هم نوشتنش هم نتیجه اش از چیزی که فکرشو میکردم بیشتر به دلم نشسته. ولی باز امتحانه و باز فکر امتحان نمیذاره خوب تمکز کنم. اون روند میشینم و یه سره از اول شروع میکنم به نوشتن داره شکسته میشه ولی من تسلیمش نمیشم.

    رواقیا به این قضایا میگن کشش دو قطب متضاد. این روزا گاهی دلم خواسته مخاطب داشته باشم، مثل اون کانال و بلاگی که برای مخاطب بود نه خودم، ولی بعد باز میبینم که مگه چیزایی که من میخوام بگم ارزشی دارن؟ نه بهتره برای خودم بمونن. 

    برای همین این پست رو هم انقد شلم شوربا و به درد نخور پست میکنم، چون برای خودمه نه مخاطب. اینطوری ادم خیلی راحتتره نه؟

    احتیاج دارم یکم ادم بشم. احتیاج دارم چند تا چیز برام خوب پیش بره. بهشون احتیاج دارم تا دوباره سقوط نکنم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۱۹ دی ۹۹

    burn as bright

    همش به خودم میگم تو هیچ دوستی نداری اینو یادت باشه اینو یادت باشه. بخدا از این همه ادا اطوار و حد و مرز خسته شدم. تا اینجا بیا، تا اینجا بدون، تو باش و من نباشم، خسته ام فقط. دوستی برای من انقد سخت نیست. وقتی اطراف یکی انقد همه چی سخته که دیگه دوست نیست. یه ادم غریبه دیگه است که باید هزارتا شرایط رو کنارش رعایت کنی. خسته ام میکنن. زدم همه شون رو ارشیو کردم. دفتر نامه ها هم تموم شد و من دیگه دفتر جدید براشون نمیذارم کنار. حق ندارن انقد تعیین کنن که هر چیزی کی و چطور اتفاق بیفته. حس عروسکی رو دارم که وقتی حوصله اشون سر میره یادش میفتن. 

    بیاین رهاشون کنیم که هرکار میخوان بکنن. من دیگه خودمو خسته نمیکنم که رابطه رو خوب و سرحال نگه دارم. دیگه به کسی چیزی نمیگم و هیچیم تعریف نمیکنم. خودمو وقف فلسفه و داستانام میکنم، وقف اسمون و ابرها و نوشتن. اونا میخوان برن و محو شن هفته به هفته، پس بهتره که با عواقب و دور شدنمون هم خودشون کنار بیان. عصبانیم از دستشون. از اینکه انقد دوسشون دارم هم خسته ام. خیلی عصبانیم. 

    قبول بشم یا نه، داستانام خوب باشن یا نه، دوست داشته بشم یا نه، کی پاپ انقد اذیتم کنه یا خوشحالم کنه، بازم انیمه ببینم یا نه، تنهاییم همینقد ازارم بده یا نه، دوست جدیدی که دلم میخواد داشته باشم رو پیدا کنم یا نه، به زندگی ادامه میدم و سعی میکنم خوش بگذره. 

    من مثل اونا که سخت گیری ها و حد و مرزاشون انقد اذیتم میکنه، سخت گیری نمیکنم و حد و مرز نمیذارم. ^_^

  • ابرها [ ۰ ]
    • دوشنبه ۱۵ دی ۹۹

    His Imaginations

    یادم رفته بود تو خواب چقد معصومی، انگار نه انگار که بیداریت برای هیچکی خواب و خوراک نمیذاره.

    +امروز روز یه رازه، بین من و تو. بیا قبل از اخرش به هیچکی نگیمش، باشه؟

  • ابرها [ ۰ ]
    • شنبه ۱۳ دی ۹۹

    The light behind your eyes - My chemical romance

    گمونم امروزم بهتر بود هرچند که خیلیم باطل نبود. واقعا چند تا کار مفید کردم. کلی ظرف شستم. ظرفای عادی و دم دستی خونه رو خیلی تند و خوب میشورم، ولی ماگ هام رو خیلی لفت میدم. میگیرم زیر چراغ با دقت که مبادا یکم لکه چای تهش جا مونده باشه. بعدم با دستمال صورتی نرم خشکشون میکنم و میچینم تو کابینتی که مخصوصا مال خودمه. وقت میگیره ولی لذت بخشه. اکثرا یا یه چیزی گوش میکنم یا یه چیزی زمزمه میکنم. هدفون و هندزفری درست و حسابی ندارم، احتمالا یکم پولام رو جمع کنم اگه بشه و یکی بگیرم. فعلا یه کرم لازم دارم اولش. 

    روزی یک ساعت، یک ساعت و نیم وقت به NCT میگذره. به خودم میگم یعنی برای اینکارا پیر شدم؟ تا چه سنی قراره فن گرلی کنم؟ ولی راستش خیلیم برام مهم نیست. اونا باعث میشن من برقصم و بخندم و ادم بامزه تری باشم. همیشه هم کمتر از سنم نشون میدادم هم بچه خطاب میشدم پس یجورایی بهش عادت دارم.

    لپ تاپ هنگ کرده و نمیذاره یه ترکی چیزی بذارم وقتی دارم اینو مینویسم. اورانوس تو هم داری پیر میشی گمونم. 

    فردا دو تا امتحان دارم و بعدش یه هفته فرجه است تا امتحانای ترم. من مینویسم فرجه شما بخونید یللی تللی. میخوام جمعه رو کاملا فقط خوش بگذرونم. دانشگاه هیچ وقت به اندازه این ترم خسته ام نکرده. هرچند میدونم بعدش فکر ارشد مقل خوره مغزمو میخوره ولی گمونم بتونم از پسش بربیام. شایدم دارم اینو میگم فقط چون الان یکم بهترم.

    السان به صحبت نکردن با من ادامه میده. بهش پیام میدم مثل همیشه است ولی میفهمم که فاصلمون بیشتر شده هرچند که کلی تلاش کردیم که نشه. هم حالش بده هم دقیقا افتاد بعد از اون دعوای جهنمی. میدونستم این روز میرسه و براش اماده ام ولی در عین حال خیلیم نگرانشم. نامه ای که امشب میخواستم براش بنویسم رو نمینویسم. بیا ببینیم این رابطه میتونه خودش رو نجات بده یا مثل قبلیا زرتی میفته و میمیره؟

  • ابرها [ ۳ ]
    • چهارشنبه ۱۰ دی ۹۹

    بی معنی؟!

    گمونم امروز خیلی بد نبود؟ لول. چون همه اش رو به خوندن فن فیک و au گذروندم و خندیدم، یه عالمه اسنک خوردم و هیچی غذا، احتمالا ترازو رو هم شکوندم. الانم دارم به یه ترک از my chemical romance گوش میدم که خوبه و دوسش دارم. داستانی پیش نبردم، نقاشی یا گلدوزی نکردم، درس نخوندم، رسما هیچ کار مفیدی نکردم و همه اش رو به بطالت محض گذروندم. ولی خوش گذشت گمونم؟ درگیر این لذت های سبک و سطحی شدن یجوری ازارم میده. 

    قبلنا، نوجوون که بودم به ادمایی اینجوری میگفتم سطحی و میگفتم به درد نمیخورن و اینا، الان میبینم خودم سطحی تر از همه ام، دیگه خبری از حرفای قلمبه سلمبه نیست، کتاب و فیلمم که ببینم و بخونم اصلا دلم نمیخواد بگمش یا تغییر ایجاد کنم یا هیچی. 

    ایا من لازم دارم که دیده بشم؟

    چقد حرفای بی معنی میزنممممم:)))))

     

    • دوشنبه ۸ دی ۹۹

    owth

    تکلیف فلسفه اخلاق نیمه کاره جلوم بازه، یه موزیک غمگین تو گوشم پخش میشه و من یه صحنه جدید از اردلان و رایحه تو فکرم شکل میگیره.

    این خلاصه زندگی منه، فرار از کارای واقعی و غصه هام به دنیای خیال و قصه هام. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • دوشنبه ۸ دی ۹۹

    کمکم میکنی تمومش کنم؟

    حس بدم مدام داره بیشتر و بیشتر میشه. حرفم به سارا داره درست درمیاد، یه بیماری روانی که مغزو کشتگاه خوبی برای قارچای بعدی میکنه. حساسیتام داره بیشتر و بیشتر میشه. نمیتونم غذا خوردن، نفس کشیدن و حرف زدن های بقیه رو تحمل کنم. وسایل رو ضد عفونی میکنم فقط چون دست یه ادم دیگه بهشون خورده. در عین حال که انقد بیزارم پر از احتیاجم به وجود داشتنشون، به اینکه بشنوم و شنیده بشم، لمس کنم و لمس بشم. در حدی که دست کسی رو نگه دارم، ولی احساس میکنم نمیتونم. سارا تازه امروز یه جلوه کمی دید از من و وضعیتم، و من بهش گفتم که بدم ولی بهش نگفتم که ماه هاست اینطورم. این حل نمیشه. اون میگفت برو تراپی برو تراپی، و من بهش نگفتم اگه نخوام خوب بشم چی؟ کمکم میکنی تمومش کنم؟

    نه خوب نمیشه و من از تلاش برای خوب کردنش خسته ام. دفعه بعدی که بخوام برای یه تغییر تلاش کنم، اون تموم کردنه نه بهتر شدن. 

    دیر شده و تموم شده، و من نمیخوام که برگردم. نمیخوام که به دست بیارم نمیخوام که ببینم. 

    این یه مرگ طولانی و کشداره و من براش اماده ام، بیا تمومش کنیم عزیزم. 

    +جامعه ت--- چرا به اخلاق ت--- احتیاج داره؟ احتیاج نداره استاد فلسفه اخلاق عزیز! هرچی بی اخلاق تر شاد تر و رها تر، هر چی بی اخلاق تر سالم تر و خوشبخت تر! اخلاق این بلا رو سر من اورده، نفهم! چیچیو بنویسم؟ از تو و تکلیفت بیزارم!

    • دوشنبه ۸ دی ۹۹

    گریه نمی‌کنم.

    انقد ازش بیزارم که یکی از ترس های بزرگم اینه که شبیه اون بشم. اون وقتی گریه میکنه سر و صدا میکنه و با صدای بلند شروع میکنه به داد و بیداد کردن، بد گفتن، غر زدن. انگار یه پرچم بزرگ برای جلب ترحم و توجه داره. ازش بیزارم. 

    خیلی از گریه ها و رفتارها دست خود ادم نیست، میدونم، خودمم اینطوریم. ولی من میدونم اون چشه. میدونم چطور چیزیه. و خدایا نکنه منم باشم و خودم ندونم؟ صدای نامفهومش مدام از اون طرف در میاد و من به خودم قول میدم به هر قیمتی شده دیگه نذارم کسی بدونه گریه میکنم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۵ دی ۹۹

    زیر نور هود

    دیروز چند ساعت فکر کردم و چند ساعتم نوشتم. تا اخر روز چهارده صفحه پر شد. شب خونه خواهرم بودیم و همه چراغا خاموش بود ولی من بازم باید مینوشتم. اولش فکر کردم برم دستشویی و برق رو روشن کنم ولی از شانس خوبم چراغ هود روشن بود و میشد ایستاده روی گاز نوشت. 

    تا وقتی اینطوری دارم مینویسم و مینویسم خیلی خوبه، به شرطی که موقع تایپ هنوزم ازش خوشم بیاد و تا وقتیم تموم نشده به کسی ندم که بخونه. 

  • ابرها [ ۳ ]
    • جمعه ۵ دی ۹۹
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.