حس بدم مدام داره بیشتر و بیشتر میشه. حرفم به سارا داره درست درمیاد، یه بیماری روانی که مغزو کشتگاه خوبی برای قارچای بعدی میکنه. حساسیتام داره بیشتر و بیشتر میشه. نمیتونم غذا خوردن، نفس کشیدن و حرف زدن های بقیه رو تحمل کنم. وسایل رو ضد عفونی میکنم فقط چون دست یه ادم دیگه بهشون خورده. در عین حال که انقد بیزارم پر از احتیاجم به وجود داشتنشون، به اینکه بشنوم و شنیده بشم، لمس کنم و لمس بشم. در حدی که دست کسی رو نگه دارم، ولی احساس میکنم نمیتونم. سارا تازه امروز یه جلوه کمی دید از من و وضعیتم، و من بهش گفتم که بدم ولی بهش نگفتم که ماه هاست اینطورم. این حل نمیشه. اون میگفت برو تراپی برو تراپی، و من بهش نگفتم اگه نخوام خوب بشم چی؟ کمکم میکنی تمومش کنم؟

نه خوب نمیشه و من از تلاش برای خوب کردنش خسته ام. دفعه بعدی که بخوام برای یه تغییر تلاش کنم، اون تموم کردنه نه بهتر شدن. 

دیر شده و تموم شده، و من نمیخوام که برگردم. نمیخوام که به دست بیارم نمیخوام که ببینم. 

این یه مرگ طولانی و کشداره و من براش اماده ام، بیا تمومش کنیم عزیزم. 

+جامعه ت--- چرا به اخلاق ت--- احتیاج داره؟ احتیاج نداره استاد فلسفه اخلاق عزیز! هرچی بی اخلاق تر شاد تر و رها تر، هر چی بی اخلاق تر سالم تر و خوشبخت تر! اخلاق این بلا رو سر من اورده، نفهم! چیچیو بنویسم؟ از تو و تکلیفت بیزارم!