این یه بحرانه. احساس میکنم دارم به ادم بدی تبدیل میشم و نمیدونم راجع بهش چیکار کنم. باید جلوش رو بگیرم؟ میدونم مدام میخوام که بقیه فکر کنن من بدم که ازم توقع خوبی نداشته باشن ولی اون یه حرفه اینکه واقعا به یکیشون تبدیل بشم یه چیز دیگه!

بیاین ازش بگذریم. یه دروغ ساده کوچیک گفتم بعدا میتونم بهش اعتراف کنم و معذرت بخوام شاید. 

افتادن یکی در میون اتفاق های خوب و بد دیگه داره عادی میشه. انقد که الان گیجم که خوب باشم یا بد. دارم فکر میکنم باید سعی کنم ذهنم رو انقد قوی کنم که اتفاق های اطراف نتونن زیاد بهش ضربه بزنن، باید ثباتم رو حفظ کنم و با خوشرویی همشون رو کنترل کنم درسته؟

این دقیقا حسم به دانشگاه هم هست. بین اینکه دارم میمیرم برای فلسفه ولی در عین حال اگه نرم دستم چقد بازتر میمونه تا روی چیزای دیگه تمرکز کنم. روی نقاشیم روی کتابایی که میخوام بخونم، حتی دلم میخاد یه مدت طولانی بشینم فقط گلدوزی کنم. یه سفر تنهایی برم؟

این یه هفته فرجه خیلی خوب گذشت. یه رمان جدید شروع کردم و صادقانه هم نوشتنش هم نتیجه اش از چیزی که فکرشو میکردم بیشتر به دلم نشسته. ولی باز امتحانه و باز فکر امتحان نمیذاره خوب تمکز کنم. اون روند میشینم و یه سره از اول شروع میکنم به نوشتن داره شکسته میشه ولی من تسلیمش نمیشم.

رواقیا به این قضایا میگن کشش دو قطب متضاد. این روزا گاهی دلم خواسته مخاطب داشته باشم، مثل اون کانال و بلاگی که برای مخاطب بود نه خودم، ولی بعد باز میبینم که مگه چیزایی که من میخوام بگم ارزشی دارن؟ نه بهتره برای خودم بمونن. 

برای همین این پست رو هم انقد شلم شوربا و به درد نخور پست میکنم، چون برای خودمه نه مخاطب. اینطوری ادم خیلی راحتتره نه؟

احتیاج دارم یکم ادم بشم. احتیاج دارم چند تا چیز برام خوب پیش بره. بهشون احتیاج دارم تا دوباره سقوط نکنم.