انقد ازش بیزارم که یکی از ترس های بزرگم اینه که شبیه اون بشم. اون وقتی گریه میکنه سر و صدا میکنه و با صدای بلند شروع میکنه به داد و بیداد کردن، بد گفتن، غر زدن. انگار یه پرچم بزرگ برای جلب ترحم و توجه داره. ازش بیزارم. 

خیلی از گریه ها و رفتارها دست خود ادم نیست، میدونم، خودمم اینطوریم. ولی من میدونم اون چشه. میدونم چطور چیزیه. و خدایا نکنه منم باشم و خودم ندونم؟ صدای نامفهومش مدام از اون طرف در میاد و من به خودم قول میدم به هر قیمتی شده دیگه نذارم کسی بدونه گریه میکنم.