همش به خودم میگم تو هیچ دوستی نداری اینو یادت باشه اینو یادت باشه. بخدا از این همه ادا اطوار و حد و مرز خسته شدم. تا اینجا بیا، تا اینجا بدون، تو باش و من نباشم، خسته ام فقط. دوستی برای من انقد سخت نیست. وقتی اطراف یکی انقد همه چی سخته که دیگه دوست نیست. یه ادم غریبه دیگه است که باید هزارتا شرایط رو کنارش رعایت کنی. خسته ام میکنن. زدم همه شون رو ارشیو کردم. دفتر نامه ها هم تموم شد و من دیگه دفتر جدید براشون نمیذارم کنار. حق ندارن انقد تعیین کنن که هر چیزی کی و چطور اتفاق بیفته. حس عروسکی رو دارم که وقتی حوصله اشون سر میره یادش میفتن. 

بیاین رهاشون کنیم که هرکار میخوان بکنن. من دیگه خودمو خسته نمیکنم که رابطه رو خوب و سرحال نگه دارم. دیگه به کسی چیزی نمیگم و هیچیم تعریف نمیکنم. خودمو وقف فلسفه و داستانام میکنم، وقف اسمون و ابرها و نوشتن. اونا میخوان برن و محو شن هفته به هفته، پس بهتره که با عواقب و دور شدنمون هم خودشون کنار بیان. عصبانیم از دستشون. از اینکه انقد دوسشون دارم هم خسته ام. خیلی عصبانیم. 

قبول بشم یا نه، داستانام خوب باشن یا نه، دوست داشته بشم یا نه، کی پاپ انقد اذیتم کنه یا خوشحالم کنه، بازم انیمه ببینم یا نه، تنهاییم همینقد ازارم بده یا نه، دوست جدیدی که دلم میخواد داشته باشم رو پیدا کنم یا نه، به زندگی ادامه میدم و سعی میکنم خوش بگذره. 

من مثل اونا که سخت گیری ها و حد و مرزاشون انقد اذیتم میکنه، سخت گیری نمیکنم و حد و مرز نمیذارم. ^_^