چیزی که توی فکرم از بشر ساخته بودم خیلی خوب بود و همیشه تشنه اون محبت و توجه، اون حس بودم و هستم. در نبودنش عذاب میکشم. دلم صمیمیت و محبت میخواد. یکی باشه که بهم اهمیت بده، خیلی.
ولی من در تنهایی محضم گیر افتادم. مقدار زیادیش تصمیم خودمه، و ندیدن اون چیزی که بهش احتیاج داشتم، توی اطرافیانم. برای هیچکس مهم نیستم، همیشه موجودی بودم که سخت محبت کسی رو جلب میکرد. این حجم از خلا، آخر خفهام میکنه.
تنهایی محشره، بینظیره، از بشریت بیزارم ولی این احساس حقارت چی میگه؟ که بقیه محبوب و جذاب و فعالن و من هیچی نیستم؟ برای هیچی و هیچکس؟ خب نیستم. وجود ندارم. یا شایدم هستم ولی از همه وجودم بیزارم.
هیچی از خوبیهای دنیا سهم من نبود.