خیلی خوشحالم که تنها بودم، چون اگه کسی باهام بود هیچ وقت نمیتونستم حسم رو از دیدن اون قبرستون توصیف کنم. زمین پر از علف هایی که بی اجازه هرجایی دلشون میخواست رشد کرده بودن و فضا پر از درخت های چند صد ساله عظیم بود که مثل زمان منجمد شده همه جا ایستاده بودن. 

حتی نیمکتم داشت و من قبرستون رویاهام رو بدون حتی اینکه دنبالش بگردم پیداش کرده بودم. البته دنبال قبرستون گشته بودم. یعنی اولش شال و کلاه کرده بودم که برم سراغ تاب تهِ زمین چمن ولی بخوایم منصف باشیم همه اینا برمیگرده به اینکه پوشه HURTS از رو از لپ تاپ ریخته بودم تو گوشی و داشتم دوباره از اول عاشقشون میشدم و یه پلی لیست درست کرده بودم که روی تاب بهشون گوش بدم.

برای همین به محض اینکه رسیدیم به خونه جدیدمون که تو یه روستا تو شماله، اولین کاری که کردم این بود که چک کردم ببینم هنوز تو باغچه مون غورباقه داریم یا نه. و نبودن. من همونطور نشسته بودم و هی پلک میزدم و هی باورم نمیشد. پس کجا رفته بودن؟ من اون همه با ذوق صندل های جدیدم رو نپوشیده بودم که به خاطر از بین رفتن غورباقه ها خوشحال باشم.

بعد رفتم تو باغچه و دیدم تو یه ذره ابی که جمع شده پر از نوزاد غورباقه ست. میدونین؟ ازین کوچولو ها که دم دارن و شبیه ماهین. انقد زیاد بودن که شاید به چند صد تا میرسید. بی نظیر بود. اون همه زندگی کوچیک پر جنب و جوش که قرار بود به لیتل استیکی بیبیز تبدیل بشن (اشاره به دو پست قبل) تا اینکه بابام اومد بهم گفتش که اینا کم کم همدیگه رو میخورن و باعث شد نیشم یکم جمع بشه. بعدش شونه بالا انداختم که: طبیعته دیگه.

بعد برگشتم تو خونه فقط برای اینکه فلاسکم رو از جیب کوله ام دربیارم و بذارم رو اپن و بعد برم مامانم رو تو یاغچه پشتی پیدا کنم و حتما بهش تذکر بدم که یادش نره وقتی چای اماده شد فلاسکمو پر کنه. 

بعد راهم رو کشیدم و رفتم دنبال ماجراجویی خودم. همیشه وقتی میریم خونه شمال همینکارو میکنم. روستا خیلی خلوت و خیلی قشنگه و پر از جونوره. سگ، گاو، گوسفند، غورباقه، غاز. عاشقشونم. نگاه کردن بهشون به وجد میاردم و کلی عکس ازشون میگیرم. خب البته ماسک یادم نرفته بود. با اینکه ما فقط ازین خونه میریم اون خونه، بازم حسابی مراقبیم که هیچ جای شلوغی نریم و هممون ماسک بزنیم. 

میخواستم برم سراغ تاب که وظیفه ی به وجود اومدن اون پلی لیست رو کامل کنم که دیدم زمین چمن پر مردای میانسال در حال فوتباله هیچ، که حتی یه عده هم داشتن تو زمین والیبال والیبال بازی میکردن. ایستادم و از فاصله بهشون زل زدم. پلک زدم. قرار بود برم اونجا؟ اونجا یه عالمه ادم غریبه بود. و مطمئنم که اگه تنها دختر تو یه چند ده متری باشی و از بینشون رد شی همشون بهت زل میزنن. و مردم روستا خیل خیلی فضولن وحتما ازت میپرسن کی ای و اگه نپرسن غریبه ها رو با نگاهشون قیمه قیمه میکنن. 

حتی یکی از این دلایل کافی بود تا راهم رو بکشم و برم. بعد یادم اومد که عکس قبرستون این روستا رو دیده بودم و توش یه درخت خیلی خوشگل داشت و خواستم برم اونو ببینم. پس مجبور شدم با حفظ فاصله از دو تا خانم بپرسم که مزار کجاست. 

اونام با مهربونی بهم گفتن و من قبرستون رویاهام رو بدون اینکه اصلا بدونم میتونم یه قبرستون رویاها داشته باشم پیدا کردم. از انصاف نگذریم یه قبرستون مورد علاقه دارم و اون قبرستونیه که آنه شرلی تو کتاب دوم یا سوم پنجره اتاقش رو به اون باز میشد. ولی اون قبرستون باید جلوی قبرستون رویاهای قشنگ من لنگ بندازه. چون نه تنها اون یه درخت خوشگل توی عکس اونجا بود، بلکه چند تا دیگه هم بودن. 

سکوت محشر قشنگی داشت و نمیتونستم حتی به یه چیز دیگه برای اضافه کردن بهش فکر کنم. اونجا پرفکت بود و جون میداد برای کتاب خوندن و نقاشی کشیدن. ولی هیچ کدومشن رو نیاورده بودم، پس فقط نشستم و به پسر بچه ای نگاه کردم که داشت یه جوری روی قبر ها اب میریخت انگار داره جوونه ی انبه من که اسمش شیونه رو اب میده. 

با اینکه ساکت بود یکی دو نفر دیگه هم اونجا بودن و این کمکم کرد که دل بکنم و برگردم و سر راه برگشت بازم به تاب سر بزنم و بفهمم که هنوز اطرافش پر ادمه. یکم با غصه نگاهش کردم و بعد یاد رود افتادم که همون جاها بود و بعد با نیش باز رفتم همونجا. اونجا هیییچکس نبود و صندلم تونست به وظیفه ای که به اون خاطر پوشیده بودمش عمل کنه. اینکه بدون دراوردن کفش برم تو اب و بتونم بی حس کردن تیزی سنگ ها راه برم و اب رو حس کنم. 

محشر بود. یکم از صداش رو ضبط کردم که بتونم با دوستام تقسیمش کنم و به پلی لیستم اونجا گوش دادم و حتی چند تا غورباقه هم دیدم و دیگه نمیتونستم هیچ چیز دیگه ای از کائنات بخوام.

وقتی برگشتم مامانم بهم گفت که داداشم شخصا بهش یاداوری کرده تا فلاسک من رو پر چای کنه. تو تراس نشستم پیششون و چای خوردیم و براشون تعریف کردم که کجاها رفتم. بچه همسایه یکم بعدش اومد و بیسکوییتی که برای خودم اورده بودم رو بهش دادم ولی نخورد و من مونده بودم چه مرگشه. شروع کرد تعریف کردن که یبار به غورباقه ها سنگ زده و فهمیدم که ازش متنفرم. 

فرداش مامانم رو بردم تا قبرستونی که بهش گفته بودم رو نشونش بدم و تاب سوار شم. اول رفتیم تاب و با اینکه بچه هایی که کلاس فوتبال داشتن، چپ چپ نگاه میکردن و درو بسته بودن، من بازم رفتم و چند تا از موزیکای پلی لیست رو گوش کردم. خوش گذشت ولی نه اونقدی که اگه مامانم منتظر نبود و اون بچه های لعنتی هم نبودن خوش میگذشت. اونجا دوتا سنجاقک ابی رنگ محشر دیدیم.

بعد رفتیم که رودخونه رو ببینیم و یه سگ سفید با دم پیچ دار سوپر خوشگل اونجا بود. مامانم خیلی میترسید و من هی بهش میگفتم که کاریمون نداره، بیا بریم. طفلکی گرسنه به نظر میرسید و به نظر من خیلی دوستانه بود. چشمای مهربونی داشت و احساس میکردم داره بهمون لبخند میزنه. 

وقتی رفتیم تو رود، اونجا ماهی های کوچولو دیدیم. خیلی ریز. سگه هم رفته بود تو اب، گمونم میخواست اب بخوره ولی یهو تالاپی وسط رودخونه نشست. همچنان میخندید. خیلی کیف کردم. حسشو خریدار بودم. اصلا فکرشو نمیکردم سگا ازین کارا بکنن. محشر بود. 

مامانم نمیتونست زیاد تو قبرستون بمونه. مدام تاکید داشت که الان جمعه ست و روح ها ازادن و فضا سنگینه. ولی من حسابی سر کیف بودم چون هیچکی جز ما اونجا نبود و شروع کردم نقاشی کردن. اخر انقد اصرار کرد که مجبور شدم سریع جمع و جورش کنم و برگردم. حتی وقت نکردم کتابمو بخونم.

ولی این دفعه دیگه نه، این دفعه که داریم میریم حتما کتابمو میبرم. تو جنگل قبلا شعر خوندم و اینبار میخوام تو قبرستون زنان کوچک رو برای بار هزارم بخونم.