من دارم یه فن فیک مینویسم. خیلی دارم کشش میدم و چندان هم توش موفق نیستم. ولی چون دلم نمیخواست اضافه اش کنم به خاطره ی هزارتا رمانی که شروع کردم و هیچ کدوم رو تموم نکردم به خودم قول دادم که تمومش کنم. هرچقدر هم که طول بکشه. اصلا فکر کنم بیشتر از یه سال شده و هنوزم دارم تمومش میکنم خیر سرم. ولی خیلی خوب پیش رفت امشب. دارم به تموم شدنش نزدیک میشم. 

نمیدونم فقط منم که اینطور فکر میکنم یا شما هم حسش میکنید که این قضیه گرایش و جنسیت الان خیلی بیگ دیل شده. الان تو زمونه ای هستیم که تو یه وحله ای از زندگی هممون از خودمون راجع به اینجور چیزها میپرسیم و باهاش درگیریم، با پیدا کردن خودمون تو این طیف ها و بین این همه اسامی که محض رضای خدا من هیچ وقت از همشون سر درنیاوردم و فکر هم نمیکنم که هیچ وقت سر در بیارم. 

خب من هیچ وقت تو هیچ دوره زمونه دیگه ای زندگی نکردم. نمیدونم همیشه همینطور بوده یا نه. ولی خب دلم میخواست بیشتر بدونم. از ادمایی که این چیزا رو واقعا حس کردن. چون دلم میخواد همه ادما رو درک کنم. دلم میخواد متعصب ها درک کنم، اتئیست ها رو درک کنم، دلم میخواد به جای همشون چند روزی زندگی کنم. دلم میخواد همه حس های دنیا رو بدونم و تجربه کنم. چون گمونم به عنوان یه نویسنده این کارمه. من باید بتونم خلقشون کنم و با هم ترکیبشون کنم. اگه نه هم که در کل چی شگفت انگیز تر از زندگی و انواع مختلفش وجود داره؟

خلاصه که امروز داشتم به فن فیکم فکر میکردم که راجع به یه کاپل گی‌ـه و یاد فیلم weekend افتادم که دوستم خیلی وقت پیش معرفی کرده بود و رفتم دیدمش. خب این درست نیست که یه فیلم رو بر اساس گرایش شخصیت هاش باهم مقایسه کرد. واقعا نیست. بنظرم باید هر فیلمی فارغ از این مسئله از نظر قوی بودن شخصیت پردازی و داستان و محتوا و فیلم برداری و کارگردانی و اینا سنجش بشه ولی واقعا نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و نگم که بین فیلم هایی که در مورد این موضوع دیدم از همه بیشتر به دلم نشسته. داستانش حتی منو یکم یاد before sunrise انداخت ولی ازون خیلی بهتر بود. شخصیت پردازی، اخ شخصیت پردازی. اصلا تعجب نکردم وقتی خوندم که فیلمنامه اش کاملا شناور بوده و وقتی یه صحنه رو فیلم برداری میکردن نمیدونستن به کجا ختم میشه. برای همین بود که انقد قابل لمس بود. *از اینجا به بعد ممکنه یه کوچولو اسپویل داشته باشه.*

اولش که دوربین لرزید و شات های مکث دار از خونه ی یارو نشون داد با خودم گفتم، اخ، یدونه ازین فیلمای روشن فکرانه همیشگی که اخرش شبیه یه اثر ادبی تو کتابخونه به نظر میاد. ولی دیدم نه، خیلی زنده تر از اون بود. اینکه دو شخصیت هرکدوم یه جوری با گرایششون برخورد کرده بودن و تجربه هاشون رو بیان میکردن. اینکه در کنار همه اینها زندگی شون چقد عادی بود و چطور هندلش میکردن. در انتها اونا هیچ فرقی نداشتن. بعد حتی از اون مرحله هم رفت عمیق تر. راسل هیچ وقت نتونسته بود به پدر و مادرش بگه و این مسئله یجورایی همیشه جلوش رو تو زندگی بعدش هم میگرفت ولی گلن که از همون اول بند رو اب داده بود کاملا اوکی شده بود با این قضیه و حتی میخواست بخاطرش اثر خلق کنه و یه چیزی رو تغییر بده.

در عین حال راسل چقد با دوست هاش و عشق و رابطه اوکی بود ولی روح ذاتا اشوبگر گلن نه. تو کل فیلم این سکون و ارامش راسل رو در مقابل سرکشی ها و ناارامی های گلن میبینم و همه شباهت ها و تفاوت هاشون رو درک میکنیم. جفتشون رو درک میکنیم. رابطشون رو درک میکنیم و ازون بهتر، خودشون دو تا همو درک میکنن و هرچند کوتاه، ولی به هم کمک میکنن که رشد کنن و تاثیری میذارن که هیچ وقت یادشون نمیره.