قبل از اینکه بریم تولد، وایسادیم جایی که کادو بگیره. باید منتظر میموندیم تا باز کنه و بیست دقیقه‌ای نشستیم. دوبار خودکشی کرده و میدونه که قصد منم چیه. محکم دستمو گرفت، که قول بده که نکنی. نمیخواستم قول بدم ولی ولم نمیکرد. اخر سری گفتم باشه، ولی میدونستم گوش نمیدم. ازین قول ها زیاد دادم ولی وقتی بعدش دیگه نیستی، یعنی بازم نمیبخشه؟ 

تولد خوب بود. من که یه حالت دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم، داشتم، با همه گرم گرفتم و عجب که اونام خوششون میومد از من‌. از چی من؟ چمیدونم. وقتی برگشتم خونه دلضعفه داشتم و دن و فیل، یه ویدئویی جدید منتشر کرده بودن بعد مدت‌ها. گفتم یه چیز بخورم و اینو ببینم، و حالا تازه لپ تاپ رو گذاشتم کنار. 

چت کردم، با افراد مختلف. بهم پیام داد که قولم یادمه؟ گفتم اره. یه دوست قدیمی پیام داد که برای روز نویسنده میخواد بهم هدیه بده. این اولین (و احتمالا اخرین) هدیه‌ایه که به عنوان نویسنده می‌گیرم. خیلی خسته‌ام. از اینکه امروز خوب بود خسته‌ام. از دوساعت حموم و پیاده روی و حرف زدن با اون همه ادم. انقدر خسته که حال ندارم پاشم برق رو خاموش کنم و حال ندارم گریه کنم که برم قرص بیارم و بخورم. 

هنوز دلم میخواد اینکارو بکنم. خیلی. شاید فردا بکنم. ولی الان؟ الان فقط میخوام بچسبم به شوفاژ و بخوابم. حالم بده. برخلاف بقیه که فکر میکنن امشب خوبم، بدم. اگه میمردم هم کسی سراغم رو نمیگرفت. خیلی بدم. خیلی میترسم. از کار میترسم. چرا همه کار دارن و توقع دارن منم کار داشته باشم ولی ندارم؟ چرا به هیچ دردی نمیخورم؟ اینده چی داره جز بیکاری و درد بیشتر؟ تا کی قراره به این زندگی بدرد نخورم ادامه بدم؟ تا کی؟ باید تمومش کنم. نباید انقد عقب بندازمش. نباید بترسم! خیلی میترسم. چون نمیدونم بعدش چی میشه، از مرگ خیلی میترسم. کاش اومدنش دست من نبود، کاش مجبور نبودم بشینم به انتظار اومدنش!