بچه که بودیم، برای اینکه بدجنسی‌های برادرم رو تلافی کنم، هیچ سلاحی جز زبونم نداشتم. اون می‌دونست که من از فضاهای بسته می‌ترسم پس هرجا که می‌تونست حبسم می‌کرد. می‌دونست ازینکه بزنن تو گوشم بیزارم پس تا موقعیتش رو گیر می‌اورد می‌زد تو گوشم. می‌دونست عزیزدل مامان‌وباباست و تا می‌تونست چغلیم رو پیششون می‌کرد. پس منم بهش می‌گفتم چقدر ازش بیزارم، بهش می‌گفتم زشت و مزخرف و نفرت‌انگیزه و بیشتر از همه، بهش می‌گفتم که اون ناخواسته بوده. هیچکی اونو نمی‌خواسته و بهتر بوده به دنیا نمی‌اومده. 
البته که راه به جایی نمی‌برد و ککشم نمی‌گزید. چون همه می‌دونستن و واضح بود که کی عزیزدردونه است و کی اونی که حتی مامانش هم مسخره‌اش می‌کنه. 
الان می‌فهمم که اونی که دنیا نمی‌خواسته من بودم. وقتی از روشن کردن چراغ بیزارم، در رو قفل می‌کنم و صدای موزیک رو زیاد می‌کنم تا کسی صدای زار زدنم توی بالش رو نشنوه. هیچکس یه بی‌خاصیت عشق فلسفه رو نمی‌خواد. دنیا به یه نویسنده متوسط دیگه احتیاج نداره. جهان از هر راه باز و بسته‌ای نشونم می‌ده که جام این‌جا نیست، که من اون عضو اضافه‌ام، برای همینه که حساب نمی‌شم. برای همینه که به برادر و خواهرم می‌گن ″مامان‌جان تو بیشتر از این‌ها میرزی.″ و به من می‌گن:″هنوزم فلسفه؟ برات درس نشد؟″