وقتی از یه چیزی دور میشم، به صورت واضح برگشتن بهش سخت و سخت‌تر می‌شه. بنده الان به وضوح حداقل یک ماهه هیچ سمت داستان‌هام نرفتم و رفتن هم مدام سخت‌تر می‌شه. اون کتاب سنگین لعنتی رو هم کنار گذاشتم و بهترین موقعیتم داره تبدیل به بدترین تصمیمم می‌شه.

از همه کارهایی که باید بکنم عقبم. بلندشدن و انجام دادنشون سخته. راستش مطمئن نیستم من افسرده‌ام یا به طور ساده فقط یه تنبل احمق. چرا دو سه ساعت معطل می‌کنم تا از تخت کوفتی بیام بیرون و دو روز، دو هفته، گاهی دو ماه یک کار چند ساعته رو عقب می‌اندازم؟ چرا فرز و سریع نیستم؟ این همه تعلل و مکث توی هرکاری برای چیه؟ چای رو باید بیست دقیقه بذارم دم بکشه ولی تا خودم رو جمع و جور کنم و برم برش دارم می‌شه چهل دقیقه. حتی همین مسئله ساده رو هم نمی‌تونم توش فرز و سریع و زرنگ باشم. 

چرا زرنگ نیستم؟ چرا تنبل و کندم؟ راستش هیچ ایده‌ای ندارم چقدرش افسرگیه چقدرش مزخرف بودن خودم. نمی‌دونم چقدر از این نفرتی که به خودم حس می‌کنم افسردگیه چقدر واقعاً به خاطر آشغال بودن واقعی خودم.

توی متون انگیزشی همیشه می‌نویسن تو تلاشت رو کردی و اشکالی نداره... تو امروز کارت خوب بود اشکالی نداره... و باعث می‌شن من بیشتر و بیشتر از خودم بیزار بشم. چون هیچ‌وقت، هیچ‌روزی نیست که بگم همه تلاشم رو کردم. بهترینم رو انجام دادم. 

نمی‌خوام بجنگم. نمی‌خوام از تخت برم بیرون. شایدم می‌خوام و نمی‌رم؟ کسی باورش می‌شه من نمی‌فهمم چی می‌خوام و چی حس می‌کنم؟ هیج نمی‌دونم افکارم از کجا می‌ان و چه معنایی دارن. یادمه یه فیلسوفی بود که می‌گفت افکار رو ما خلق نمی‌کنیم از جایی دریافت می‌کنیم. ولی یادم نیست اسم فیلسوف چی بود.