دلم یه بغل می‌خواد. یه بغل گنده امن. برای حداقل پنج ساعت. که توش زار بزنم و همه‌چیز رو بگم. همه‌چیز رو. حتی چیزهایی که نمی‌دونم می‌شه گفت یا نه. گریه کنم، جیغ بزنم، هیچی نگم. فقط اون‌‌جا بمونه، محکم و بی‌شیله‌پیله. یکی که همه رو بی‌قضاوت بشنوه، فقط بشنوه، و همه حق ها رو هم به من بده. یکم هم نوازشم کنه. 

احساس می‌کنم بعدش قراره کاملا درمان بشم. ولی فکر نکنم چنین ادمی رو توی دنیا پیدا کنم. نهایتا گمونم، این بغل، احتمالا آغوش مرگ باشه. 

+ ته چاهم. دستم به هیچ راه فراری نمی‌رسه. مردم اون بیرون توی دنیان، و من ته چاهم. هیچی ندارم، هیچ چیزی که کمکم کنه یه طناب برای اون بیرون بسازم. نه استعداد نه سلامت نه پشتکار نه عشق نه پول نه خانواده همراه. هیچی. حتی گمونم یه پا شاید هم یه پا و یه دست هم ندارم. باید ته این چاه انقدر گشنگی بکشم تا به سختی جون بدم.