نمینویسم که بگم چه خبره یا چطورم. مینویسم چون لازم دارم. چون باید بنویسم. چون زنده ام، هنوز، فعلا، ولی زنده. و لازم دارم که بنویسم که احساس کنم که زنده ام. این نفس ها و لرزش ها و حجم احساساتی که به فراوونیشون عادت کردم بهم احساس زندگی نمیدن. زندان قشنگم بهم این حس رو نمیده. اتاقمو میگم. پونزده متره و خیلی قشنگه. شبیه یه بهشت کوچولو برای شخص خودم میمونه. انقد دوسش دارم که باورش سخته که وجود داره. برای همین شاید وجود نداره. شاید این خونه این اتاق و من همش روحیم که بعد از مرگ یکی به وجود اومدیم. شاید مدی پیر شده و پوسیده و من فقط یه صورتم. صور مثال افلاطونی توی فلسفه سهروردی. 

یه ساله که تو این پونزده مترم. ادما رو نمیبینم و لمس نمیکنم و نمیفهمم. گاهی از اتاق میرم بیرون و یکم پیش اون دو تا صورتی که اسمشون مامان باباست میشینم تا فقط یادم بیاد که ادمای دیگه چه شکلین. صدا دارن، دست دارن، عقیده و غرغر دارن. سریع ازشون سیر میشم و برمیگردم اتاقم. ادما اگه واقعیم باشن دیگه نمیتونم پیششون بمونم. 

بعضی وقتا دلم میخواد یکی دستمو بگیره. یکی که زنده باشه. یکی که یادم بیاره من زنده ام. بعد یادم میاد که هیچکی قرار نیست بیاد و از این زندان قشنگم نجاتم بده. یادم میاد که معدود افرادی که بهشون میگم دوست حتی وقت مجازی که برام میذارن رو هم محدود میکنن. بعدش احساس میکنم زندان قشنگم شبیه یه چاه میشه. یه چاه که من تهشم و دیواره هاش صافه و بیرون رفتن ازش غیر ممکنه. 

فقط پستچی گاهی میاد و سفارشام رو ازون بالا میندازه رو کله ام.