هرروز دارم بد اخلاق و بداخلاق تر میشم و این میتونه چند تا دلیل داشته باشه.

اولی و محتمل ترینش پریوده. شاید فقط دلم میخواد دلیلش پریود باشه که به دلیل دوم نرسیده باشم.

دلیل دوم اود کردن دوباره افسردگیمه. که خب میتونه برای کم شدن دوز داروهام باشه یا برای قرنطینه و زیادی دیدن ادمایی که من انتخاب نکردم تو زندگیم باشن. هرچند مطمئن نیستم درمورد دوستامم من کاملا خودم انتخاب کرده باشم ولی حداقل میتونم خودمو گول بزنم.

حقیقتش اینه که من میخوام که خواهر خوبی باشم ولی این خیلی کار سختیه ازونجایی که از برادرم متنفرم. نه برای اینکه باهام بدرفتاری میکنه، بیشتر بخاطر شیوه زندگی و عقاید ناپایدار متعصبانه اش.

هرچند که باید اعتراف کنم که از بچگی ازش کینه دارم. وجود این ادم کل زندگی منو اون موقع ها زهرمار کرده بود. تا همین اواخر که یهو تصمیم گرفت بشه گل پسر خدا و حتما بره بهشت. ودف.

دارم روز به روز وسواس های جدید پیدا میکنم. یکیش اینه که مبادا روانپزشکم رو درمورد مریضیم اشتباهی راهنمایی کرده باشم و من واقعا در حال درمان نباشم و اون بیخودی قرصامو کم کرده باشه ولی کام ان، وظیفه اونه بفهمه من چمه خب. اگه انقد نمیپرید وسط حرفم تا چیزایی رو تحویلم بده که خودم بلدمشون، الان بهتر میفهمید من چمه.

مامان بابام یه اصرار مسخره ای دارن به اینکه من از اتاق برم بیرون پیششون و من نمیخوام بهشون بگم که صدای تلویزیون انقد ازارم میده که مجبورم در اتاقو ببندم و موزیک بذارم تا یکم بهتر بشه. در حالی که دلم لک زده برای سکوت. ولی اعتراف میکنم که تو سکوتم دلم میگیره.

هیچ وقت از شر این بیماری راحت میشم؟ گمونم دارم میشم، ها؟ یا نه؟ منظورم اینه که درمان که خطی نیست. صعود و سقوط داره، رایت؟ ولی چه فایده داره همه تلاشام اگه انقد مامان بابا و برادرم رو اذیت میکنم؟ میخوام به خودم قول بدم فردا خوب شم و از دلشون دربیارم ولی این دقیقا قولیه که دیشب هم به خودم دادم و امروز باز گند زدم.

بیا اعتراف کنیم مدی، سرحال بودن و لبخند زدن و مهربون بودن از من و روان فرسوده ی شکسته ی من بیش از حد انرژی میگیره و یه هفته هایی مثل این هفته که هم جسمم کم اورده هم روانم، نمیتونم، نمیکشم...

ولی میدونم که باز تلاش میکنم. میدونم که تسلیمش نمیشم چون این چیزیه که هستم. حماقته یا خوش بینی، کاری جز این ازم برنمیاد. پس اره، با اینکه امروز شکست خوردم، فردا باز تلاش میکنم که از دلشون دربیارم. با اینکه امروز برگه نقاشیم رو پاره کردم فردا باز یه برگه جدید برمیدارم و تمرین میکنم. با اینکه انگار بهتر نشده بودم، بازم میرم دکتر و بهش میگم که چقد اوج و فرود داره حالم.

با اینکه بازم دلم برای مردن پر میکشه و به خودکشی فکر میکنم، با اینکه دوباره دنیا بجای اسمون ابی شبیه دریای اتیشه، من سعیم رو میکنم... خسته ام، خیلی خسته ام. طاقت میارم؟

بیاین فراموش نکنیم که لوفی، مردی که قراره پادشاه دزدهای دریایی بشه، یه بار گفت:

the words "give up" are for those who have fought to the very end.