از روند اینجا که انقد غمگین شده ناراحتم، ولی اصلا برای همین ادرس رو عوض کردم. تا جایی رو داشته باشم که بتونم خودم باشم، و من اینم، همینقد غمگین. این همه غمی که عادت کردم فقط یکمش رو نشون بقیه بدم.

امروز اولش بهتر شده بود، ولی نه. مثل بقیه روزاست. زشت و سیاه و تاریک، با ستاره های ریز که خیلی خیلی دورتر از اونن که نورشون زندگی تاریکم رو روشن کنه. 

خانم و هم تبدیل شده به یه والد جدید که میخواد به روش خودش ادم رو کنترل کنه. همه اش دوستش رو کوبوند تو سرم و کلا اعتقاداتش که مشخصه از درک نکردن مفهوم افسردگی میاد رو سرم داد زد. رفتارش انقد تند بود که بعدا معذرت خواست. ولی بهرحال من حالم بدتر شده بود حتی برگشتنه تو ماشینش کلی گریه کردم. بخشیدمش ولی تاثیرش از بین نرفت. 

از کی این تصور به وجود اومد که مشکلات کوفتی میتونن با حرف زدن درمان بشن؟ چرا مردم انقد اعتماد به نفس دارن که فکر میکنن فقط با بیان کردن افکارشون میتونن زندگی منو بهتر کنن و افسردگیم رو درمان؟ 

احساس میکنم به نقطه ای رسیدم که دیگه هیچ روش درمانی بهترم نمیکنه. امیدی نیست.