بهتر شدن تو این جا انقد ظاهری و سطحیه که حال ادمو بهم میزنه. سعی که میکنی باهاشون حرف بزنی سریع میزنن کوچه علی چپ و مظلوم بازی ولی بازم صدای دعوا توی گوشته. دو حالت داره، یا وانمود میکنن که مهربون شدن و سریع باز یادشون میره و بازم اونان و نگاه های سمیشون، یا اصلا زحمت وانمودم نمیکشن و بداخلاق تر از همیشه میشن. از شنیدن صداشون و از دیدن وجود داشتنشون هم بیزارم. اون احمق بیاد یه چیزایی راجع به خدا بهم بگه که باعث شه تهوع بگیرم یا اون یکی که مثل بچه های پنج ساله جیغ میکشه و خودشو میزنه که جلب ترحم کنه، یا اون یکی که گنده و بی مصرفه، ادمی که فقط به فکر پر کردن شکمشه و اون یکی که یه تار موی خودشو برای همه دنیا معامله نمیکنه. حالم بده. دیشبم بد بودم. و پشیمونم ازینکه سعی کردم براشون بیان کنم که چطورم، در حالی که اونا اهمیت نمیدن و فراموش میکنن و گوش نمیدن و نمیفهمن. الان حتی بیشتر از دیشب ناراحت و تنهام. دیشب سردردی که گریه بهم هدیه داده بود خوابم کرد. 

تنها خوبی که برام مونده السانه و میدونم که اونم موندنی نیست. همیشه میدونستم. حتی قبل اون یه هفته جهنم دعوا و نبودنش. تنها چیز خوبیه که مونده و اونم برام همراه با دردیه که میدونم دیروزود میاد سراغم. گمون نکنم تابلو کائنات جواب بده. احتمالا جوراب بهاره رو پرت کنم تو صورتش. کی پیر میشم پس؟ کی میمیرم؟ کی خلاص میشم؟