احساس نمیکنم که زنده باشم. انگار زندگی داره کم کم از وجودم میره. روزها میرن، زمان رفته.

بخاطر اون اتفاقه. هرچی فکر میکنم چیزی بگم باز نمیگم. کل اتفاق برای این بود که گفتم. 

دلخوشیام از بین میرن دونه دونه. امید به پیانو رفت، ارشد رفت، اون رفت، همه چی داره با سرعت برق و ‌باد میره. انگار خوبیا سبکن و باد میبردشون. 

برای فردا و پس فردا و برای کل زندگیم استرس دارم. زیر پتو پر کابوس شده. هوای تازه این طرفا نمیاد، منم و درموندگی. 

کاش حداقل مسئله ام با اون حل میشد. نمیخوام باز کارمون به بحث برسه ولی خیلی خیلی ازش دلخورم. خیلی. باز میگم ولش کن، نرو، نپرس. زندگیو براش سخت نکن. تحمل کن. انقد تحمل کن تا یه روز بمیری و تموم شه. قید زندگی رو بزن، دنبال خوشحالی و دوستی نرو. اونا با تو کاری ندارن و به تو نمیان.