نشستم وسط اتاق و بلند بلند زار زدم. انقد میلرزیدم که صدای فکم که بهم میخورد بلند شده بود. گمونم نیم ساعت طول کشید. انقد گریه کردم که چشمم خسته شد. دیگه اشک نمیریخت. بعد یاد همه اونایی افتادم که میگفتن اره تو بدبینی، تو انرژی منفی میدی و خوبی ها رو نمیبینی. بعد یادم افتاد کدومشون همه اش رو میدونست؟ هیچکدوم. بعد یادم افتاد وقتی دارم براشون حرف میزنم باید مغزمو دنبال اتفاقای خوب بگردم تا چیزی بگم، چون بدیا رو تا بتونم نمیگم، چون نمیخوام ناراحتشون کنم. همونطور که گریه هامم به مامان بابام نشون نمیدم چون نمیخوام ناراحتشون کنم. لعنتی من حتی وقتی مریض میشدمم بهشون نمیگفتم تا نگران نشن. بعد فکر کردم تو نامه ی هفتگی سارا چی باید بنویسم؟ هرچی میگشتم چیزای خوب پیدا نمیشدن تا سپر بدی ها بشن. خوبی ها همه رفته بودن و همین رفتنشون بدی جدید بود. بعد الان خیلی خالیم. صورتم از گریه درد میکنه و داغ کرده. نشسته بودم به تابلو کائنات نگاه میکردم که حد توانش در حد جوراب بود. مثل اهمیتی که بهاره به من میده، در حد جوراب. بین اینکه خرابش کنم و یا برچسب جدید بهش بزنم بلکه زورش بیشتر شه گیر کرده بودم. بعد دیدم دقیقا بین خودکشی و تلاش برای بهتر شدن (برای بار هزارم) گیر کردم. بعد فهمیدم فعلا جوابم به جفتشون یه چیزه؛ هیچ کدوم.