تو چی دیدی تو من؟ که من ندیدم خودم...

خدا میدونه که چقدر تو گذشته ام سیر میکنم و اینکه چقدر با ادمی که بودم فرق کردم. انگار قبلا سخت بودم و الان نرمم، قبلا پررنگ بودم و الان ملایمم، قبلا میخواستم با ال استارام از پشت بوم خونه مون دنیا رو فتح کنم. 

ادمی که الان هستم رو نمیشناسم ولی باهاش مهربونم. احساس میکنم سنش خسته اش کرده، لرزش دستایی که نمیذاره راحت عکس بگیره رو ملامت نمیکنم. مراقبشم سعی میکنم کمکش کنم. زیر بغلشو بگیرم و بلندش کنم. اره مدی، بیا به خودم تکیه کن، من خودم اون infp میشم که باهات میرقصه و بغلت میکنه. 

یه چیزی از گذشته تا حالا فرق نکرده و اون سرمای درونمه. سردتر از همیشه ام. میدونم که دیگه نمیتونم به هیچکس اعتماد کنم. هیچ وقت. ولی راهشون میدم. میذارم بیان جلو و صورتشون رو لمس میکنم. چین های گوشه چشمشون موقع خندیدن رو میبوسم، با لپم صورتشون رو حس میکنم. من یه دانشجوی فلسفه ام که ارزوی نویسندگیش رو مثل یه بار سنگین به دوش میکشه. یه دانشجوی خیلی خسته، بی رمق و مریض. که حتی فرق پوزیتیویسم و پراگماتیسم رو یادش نمیمونه. 

میخوام یه عالمه ادم بغل کنم تام، میخوام همه ادمایی که قشنگ میخندن رو بغل کنم و فشارشون بدم. میخوام ادمای زیادی رو ببوسم. میخوام یه غریبه رو ببوسم. میخوام همه دنیا رو در اغوش بگیرم علی رغم اینکه میدونم میرن. دیگه هیچکیو نگه نمیدارم، بادهای قشنگ بیاین بوزید و برید. بذارین لمستون کنم و از تصور دنیای بی نهایت اون زیر لذت ببرم. 

دنیای من همینجا امنه، شما نمیتونید ببینیدش ولی اشکالی نداره. خودم توش راحتم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۷ خرداد ۹۹

    تو رو میخوام چیکار وقتی دنیا رو دارم؟!

    تابستون پارسال که جای تختم رو عوض کردم و اوردمش زیر پنجره چیزی خلق شد که الان صبحا به عشق اون بیدار میشم. دیواره و یه مستطیل باریک از آسمون. صبح ها چند تا ربان نازک از نور خورشید رو میندازه رو تختم، چشم هام رو که باز میکنم آسمون رو میبینم. موقع طلوع رنگش روشن و روشن تر میشه و من نگاهش میکنم و به داستانی که دارم مینویسم فکر میکنم. بعضی وقتا زمان رو یادم میره و تو حرکت ابرها گم میکنم خودمو. چون کوچیکه حرکتشون واضح دیده میشه. صدای زنگ در میاد، تا دم در میدوم و داد میزنم: پست! پست! مهرهای جدیدم رو اورده بودن. مامانم میگه: مگه اینکه پست بیدارت کنه. من جدی جوابش رو میدم که: بیدار بودم، داشتم آسمون رو نگاه میکردم. 

    مهرهای جدیدم رو نگاه میکنم، دیگه ذوقی که موقع خریدنشون داشتم رو حس نمیکنم. الان بیشتر دلم میخواد کادوی خواهرم که توش بود رو دربیارم و کادو کنم، ولی اونکارم نمیکنم. چند دقیقه همونجوری فقط میشینم. مامانم نگام میکنه: چی شد پس؟ مگه منتظر اینا نبودی؟ خوشحال شو دیگه!

    لبام رو مجبور میکنم برای لبخند کش بیان ولی موفق نیستم. میگم: خوشحالم. که خیالشو راحت کنم. ولی هستم؟ چند ساعت بعدش سر غذا وقتی حرف ارشد میاد وسط میزنم زیر گریه. غذا از گلوم پایین نمیره و زار میزنم. بهشون میگم که نمیدونم میخوام با زندگیم چیکار کنم. بهشون میگم که از دانشگاه بدم میاد و ازش میترسم، بهشون میگم که همه ازم توقع دارن من مثل نابغه ها یه عالمه مدرک بگیرم و چند تا زبان یاد بگیرم و دکترام رو از المان بگیرم و من ازین قضیه متنفرم. من حتی نمیدونم که میخوام ارشد بخونم یا نه و نمیدونم باید چیکار کنم. تو ایران هممون محکوم به یه مرگ دردناکیم نیستیم؟ و چرا من گربه ندارم؟ چرا با علاقه ام به گربه ها یجوری رفتار میکنن انگار چیز بدیه؟

    وقتی دبیرستانی بودم و زدبازی گوش میکردم و ادمی رو داشتم که بخوام زندگیم رو بر اساسش بچینم، فکر میکردم وقتی بزرگ بشم، وقتی برم دانشگاه، همه چی فرق میکنه. ولی هیچی فرق نکرد. فقط به مرور زمان آینده ای که تو ذهنم ساخته بودم از لای مشتام چکید رو زمین و از بین رفت.

    اره، قبول دارم که یه روزایی میزنم زیر گریه و دل مامان بابام رو خون میکنم، ولی ته مشتم یکم امید مونده. میدونی چرا؟ چون من دنیا رو دارم. چون دردایی که برام به جا گذاشتن رو میسابم و تبدیلشون میکنم به قدرتم. الان جرئتشو دارم که بگم من دیگه نمیخوامت، من به هیچکس احتیاج ندارم وقتی هنوز جوون و سالمم و یه دنیای گسترده جلوی رومه. حتی اگه فعلا تنها سهم من ازش همون باریکه کوچیک اسمون باشه. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۲۶ ارديبهشت ۹۹

    نمی توان هم یک مرد کاملاً با شرف بود و هم یک نویسندۀ بزرگ

    میدونین چیه؟ نمیدونم چند ساعته نخوابیدم. حتی برق ها رو هم خاموش کردم و رفتم تو تخت که بخوابم، بعد یهو یادم اومد یه دختر فلان فلان شده ای چند سال پیش نسخه خودم از "خداحافظ گری کوپر" رو امانت گرفت و سر به نیستش کرد و یه نسخه دیگه برام خرید. هیچ وقت دلم باهاش صاف نمیشه. من به اینکه کتابام اون نسخه ی خودم ازشون باشن یه وسواسی دارم. من کلا وسواس زیاد دارم. من اول وسواس بودم بعد آدم شدم. 

    حالا فکر کنید یه نفر بیاد این بلا رو سر نسخه من از کتاب مورد علاقه ام از نویسنده ی مورد علاقه ام بیاره. فکرشو بکنید. چطوری میتونم فراموشش کنم؟ بهم حق بدین که بعضی وقتا تو تختم یادش بیفتم و حسابی اعصابم رو خورد کنه. خلاصه پا شدم رفتم برش داشتم و ورقش زدم. 

    این کتابو بار اول دوم دبیرستان بودم فکر کنم، که از کتابخونه گرفتم و خوندم. از همون چند صفحه ی اولش فهمیدم که کتاب مورد علاقمه. شبی که تمومش کردم، صبح زود پا شدم و رفتم از داداشم پول قرض گرفتم و همون روز خریدمش از یه مغازه نزدیک خونمون. بلافاصله شروع کردم به دوباره و دوباره خوندنش.

    میدونین چیه؟ رومن گاری. رومن گاری دنیا رو یجوری میبینه که من میبینم ولی هزاربار بهتر. رومن گاری نسخه هزار برابر پیشرفته تر منه. اخ که چقد عاشقشم. منظورم اینه که، من اردلانو خلق کردم و اون لنی رو. متوجه منظورم میشین؟ بعد دایانا واین جونز هست که هاول رو خلق کرده. بعد توقع دارین اینا نویسنده های مورد علاقه ام نباشن؟

    مغز دایانا واین جونز مثل یه کامپیوتر عمل میکنه لعنتی، حتی یه کلمه رو هم بی دلیل به کار نمیبره. یه جوراییم مثل اگاتا کریستیه. چرا؟ چون نشونه ها رو تو تک تک جمله های کتاب میریزه و تو فصل اخر همشون رو جمع میکنه و ربطشون و برات میچینه. خیلیم ترو تمیز. برادرم میگه کارگردان خوب اینه که همه دونه هاشو برداشت نکنه ولی من وقتی یه نویسنده این کارو میکنه خیلی لذت میبرم. چرا؟ نمیدونم، فکر کنم چون خارش مغزم میخوابه. 

    هیچ کلمه ای هیچ وقت موفق به توصیف حس من به لنی نمیشه. برام مهم نیست که شبیه اردلانه یا من، و حتی شاید دیگه برام خیلیم مهم نباشه که وقتی اردلان رو توصیف میکنم ملت میگن خیلی شبیه خودته که. الان تنها چیزی که میبینم اینه که با فقط ورق زدن چند صفحه از گری کوپر، تازه اونم نسخه ای که نسخه اصلی خودم نیست، باز عشقم به لنی فوران کرده. تو وبلاگ قبلیم چند ماه مداوم راجع بهش وراجی کرده بودم و فکر نمیکنم هیچ وقت بتونم درموردش ساکت شم. 

    چه چیزی بهتر از یه عکس از هرمس برای تموم کردن این پست؟

  • ابرها [ ۳ ]
    • يكشنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۹

    our beautiful days

    گمونم بعدا چیزی که ازین روزها یادم میمونه، نه فیلم های مارول باشه نه کوتاه کردن ابروهام که براش خیلی ذوق کردم، حتی شاید نصفه نیمه نوشتن های فن فیکم هم نباشه. یا دیدن یه نفر از خیلی خیلی قدیم که به سمت بدترین خودش تغییر کرده بود. میدونی چیه؟ قرارهای کوه با خانم و چیزیه که حتما یادم میمونه. وقتی بهم پیام میده که امروز بریم؟ من پا میشم پیرهن مانتو وار آبی رنگم رو میپوشم، تو آینه به اینکه چقدر چاق نشونم میده دهن کجی میکنم و بدو بدو با یه بطری اب به دست تا محل قرارمون میدوم. 

    بهم میرسیم و میخندیم که این دفعه کی دیر رسیده؟ بعد تعریف میکنیم که چه فیلمهایی دیدیم و چه کتاب هایی خوندیم. به خوندن خانم و با موزیک در حال پخش گوش میدم و لبخند میزنم. بهترین قسمتش رسیدنمونه. وقتی جلوتر میره و من با اینکه دارم از نفس میفتم هیچی نمیگم. فقط دنبالش میرم و بخاطر باد لای موهام لبخند میزنم. 

    بعد جشنواره ی نانوشته ی هرکی چیزهای محشر قشنگ تری بین این کوه های خشک پیدا کنه برنده است. گل های زرد، آبی، بنفش و قرمز پیدا میکنیم. یکم اب که از بین چند تا سنگ زمخت راهش رو پیدا کرده و نور افتاب روش ستاره های کوچولو ساخته، یا شاید هم فقط یه تپه که خاکش قرمزه و با ذوق میگیم: مریخ! مریخ!

    از هر دری حرف میزنیم و دردودل هایی میکنیم که شاید فقط به همدیگه میتونیم بگیم. بیخیال شونزده سال اختلاف سنیمون شاید، شاید هم نه. چون دیشب برگشت بهم گفت مثل دخترش میمونم و من اینو عمرا نمیتونم به مامانم بگم مگه نه؟ چون جفتمون خبر داریم که چه موجود حساسیه. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۱۲ ارديبهشت ۹۹

    دلم میخواد یه چیزی رو خراب کنم.

    من بعضی وقتا احساس میکنم وجود ندارم و حس نمیشم، هیچ وقت دوست داشته نمیشم و دوست نمیدارم. بعد با خودم میگم اینجوری بهتره. چه اهمیتی داره که من کیم یا چجوریم؟ من مهم نیستم. نمیدونم چی هست.

    برای همین کامنتی که نوشته بودم رو پاک کردم بدون اینکه پستش کنم. تو خونه غر میزنم و کسی واکنشی نمیده یا جواب های بی ربط میدن. احساس میکنم یه خلا درونم هست که همه چی رو میبلعه و یروز محو میشم. خیلی زود. یه روز خودمم یادم میره که وجود داشتم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۵ ارديبهشت ۹۹

    ٍEvery single night and Day I searched for you

    ازش متنفرم. ازینکه انقد رقت انگیزه متنفرم. از اینکه برام قابل احترام نیست متنفرم. از اینکه از پنج سالگیش به بعد هیچ رشدی نکرده بیزارم. دیگه حتی بهشت و جهنمم برام زیاد فرقی نمیکنه، برام مهم نیست اگه دوسم ندارن و نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم. فقط دلم میخواد صدای ناله هاش رو نشنوم چون دیگه حتی دلمم براش نمیسوزه، فقط حالم بهم میخوره. چند روز پیش یکی بهم گفت تو به هیچی نیاز نداری و این خیلی بده. ولی من خوشم اومد. اره میدونم اینجوری خیلی بی انگیزه و بی حسم، میدونم مثل یه تیکه سنگ شدم و چشمام دیگه برق نمیزنن، ولی این یعنی دیگه دست کسی بهم نمیرسه. دیگه مجبور نیستم تحملشون کنم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۹۹

    Before Trial

    فیلم اول بهتر بود؟ خب معلومه. یعنی فیلم اول یه جوری بود انگار میخوام پخشش کنم تو پیش زمینه بجای موزیک پخش شه برام. همه اون حرفاشون رو بیان کردن نظراشون بدون بلند کردن صدا. ولی بعد فیلم دوم افت میکنه و فیلم سوم افت تر. بعد ادم با خودش میگه این فیلم نیست که داره افت میکنه این عشق این دو نفره. قرار نیست همه چی پرفکت شروع شه و پرفکت ادامه پیدا کنه، شاید یه شب، شاید یکم، ولی هی! دو تا ادم مکمل؟ دو نفر که برای همیشه خوب و ناز بمونن؟ کام ان. چرا همیشه منتظر نیمه گمشده مونیم؟ خود من چرا چند تا پست قبلی گفتم که میخوام عاشق شم؟ هل نه. بسه. اگه عاشق شدن اونم فقط یه اتفاقیه که میتونه بیفته. مثل یه رشته ای که ممکنه توش قبول شم و بخونمش. ممکنه قشنگ باشه و خاطره های خوب بسازه ولی یه اجبار نیست، یه اپشنه کنار یه عالمه اپشن دیگه. من به تنهایی زندگی خوبی دارم. خوش حالی من باید وابسته به خودم باشه نه یه رندوم گای که بیاد نجاتم بده. من احتیاجی به نجات ندارم، میتونم از چیزایی که دارم لذت ببرم. از هرچیزی که دارم، تو همون لحظه. 

    الن دو باتن میگه عشق همینه، که با طرف زندگی کنی و ببخشی و خطا کنی و ببخشه. مثل زندگی، پر از فراز و فرود. ولی خب من میگم اگه دیگه حس گذشته رو نداره شاید نباید دنباله اش رو گرفت. شاید ادمای همیشه در حال تغییر برای ثابت بودن کنار همدیگه ساخته نشدن. شاید هم شدن، کی میدونه؟ 

     

     

     

  • ابرها [ ۱ ]
    • سه شنبه ۲ ارديبهشت ۹۹

    ما او را کشته‌ایم.

    وقتی راجع به نیچه میخونی، با خودت فکر میکنی، خب، این حرفش که رده، این یکی رو هم میشه رد کرد. چطور انقدر منفی به همه چی نگاه کرده؟ اوکی این و این هم مشکل داره. 

    اون وقت میرسی به توصیف ابرمرد و برخلاف همه پیش زمینه هایی که داره بهت میگه که عقاید نیچه قابل اتکا نیست، درست نیست و کلی نقد میشه بهشون وارد کرد و نباید تاییدشون کرد و اینجور چیزها، علی رغم نفرتت از نیچه که باعث شده خاطرات سختش رو عقایدش تاثیر بذاره، میبینی که عه، چقد این ابرمرد ویژگی‌های جذابی داره، عه چرا ته دلم میخوام یه ابرمرد باشم؟ عه. ولی نباید به نیچه گوش کرد ها... اما...

  • ابرها [ ۰ ]
    • سه شنبه ۱۹ فروردين ۹۹

    فلسفه معاصر؟!

    تو کتابی که دارم میخونم (فهم فلسفه: اندیشه معاصر نوشته پرایس) نوشته اضطراب آور ترین مسئله تو دوران جنگ جهانی اول این بود که خدای همه مردم یکی بوده و جبهه های مخالف، به درگاه یک خدای واحد دعا میکردن.:)))) پس دعا دیگه آرومشون نمیکرده. 

    + این اسکرین شات از فیلم دختر پرتقال رو داشته باشین، ولی فیلمشو نبینین، کتابشو بخونید. یا حداقل اول کتابشو بخونید :)))

  • ابرها [ ۲ ]
    • دوشنبه ۱۸ فروردين ۹۹

    Sorry not sorry

    راجع به زخمایی که رو تنم میفته، مامانم مثل یه فاجعه برخورد میکنه: نکنه جاشون بمونه؟

    برای من هیچ اهمیتی ندارن. تنم پر از جای زخمه، پاهام پر از جای شکستگی. دو کیلو اضافه وزن آخر دنیام نیست. 

    کلا به نظرم ادما سر چیزای ساده ی بی اهمیتی شلوغش میکنن، دیگه حوصله ادا اطواراشون رو ندارم. 

    با فاز خود تخریبی یکیشون و جوِ دنبال هنر بهتر بودن، هنرمند و فیلسوف نماهای مسخره. مغزمو میخورن، دنبال حقیقت برترین که حتی درکش نمیکنن. 

    همه شون فقط منتظرن یکی بره برتر بودنشون رو تایید کنه، میخوان متفاوت باشن و از چیزایی که به نظرشون خوشایند نیست اعلام برائت میکنن، انگار براشون افت داره. بدون اینکه حتی سعی کنن درک کنن، همه چیز درست یا غلط نیست که هیچ، که هیچی درست و غلط نیست.

    تا اینو درک نکنی هنوز اول راه فلسفه هم نیستی. احساسات خودشون رو زیادی جدی میگیرن و دنیا رو بر مبنای خودشون میچینن!

    دیگه لیلی به لالای این موجودات نمیذارم. خودم برای خودم بسم، انرژی اضافه ندارم خرج مغز دیگران کنم، دیگه خودمو نمیتراشم تا کسی ازش تغذیه و رشد کنه. 

    سر و ته منو بزنین ازم ادم محبوبی درنمیاد و نمیخوام وانمود کنم که دیگه اصلا برام مهمه. 

    یکی از شلوغ بازیای که ادما درمیارن سر نیمه تاریک خودشونه. هر خواننده ای یه متن راجع بهش مینویسه و با سوز و گداز میخونه، اونم خواننده های راک یا گی یا عمیق یا ازین کوفت و زهرمارها. بلاگرا راجع بهش حماسه مینویسن، که چی؟ که چقدر بزرگ و مهمه که من یه نیمه ی بد دارم، من یه هیولام ازم فاصله بگیرین. 

    جمع کنید فقط خب؟ دارین حوصله ام رو سر میبرین. تنها دلیلی که دوست دارین فکر کنید فقط شمایین که این ویژگی رو دارین اینه که دلتون میخواد خاص باشین. چشماتون رو باز کنید، خاص نیستین. همه این ویژگی رو دارن. انقد نگین من من. کسی الان نیمه بد نداشته باشه خاصه. میفهمی؟ ذات انسانیت توش شر داره.  

    متنفرم ازینکه فرض دوستام اینه که من ادم خوبیم. گاهی حتی به عمد کارایی میکنم که به زور قانعشون کنم که خوب نیستم. شاید برای اینه که اون قانعم کرد که نیستم، هرچقدرم بقیه میگن اشتباه قانع شدی، دیگه به گوشم نمیره. چقدر راحتتره باور کنیم ادم بدی هستیم تا قانع شیم خوبیم، نه؟ اینو میدونم و قانع نمیشم. حالا دارم خودمم بقیه رو به زور قانع میکنم؟

    مهم نیست. خوب یا بد، دیگه نه. از ادما خوشم نمیاد دیگه، مخصوصا از وقتی که رفتم تو یه دیسکاشن ازاد و باز نظر دادم و مردم نمیدونم مال کدوم کشور، ریختن سرم و باهام تند و بد حرف زدن. این فرهنگ این کشور نیست، مال انسانیته. این ذات بد و منتظر بودن برای دریدن بقیه ست، ثابت کردن درست و خوب بودن و خاص بودن  و داشتن دید بهتر خودمون به هر قیمتی. 

    ادما اینن و احساس میکنم از همه شون کینه دارم.

    +واقعا از بحث خوشم نمیاد.

    +من خوب و محترم نیستم، نه خاصم نه حتی ادعا میکنم حرفام درستن. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۷ فروردين ۹۹

    I'm going solo

    چیزی که الان میخوام اینه که برم یه جای بلند و زیر آفتاب دراز بکشم و آسمون رو نگاه کنم. موزیک جدید مورد علاقه ام رو پخش کنم و دیگه به هیچی فکر نکنم. یا شاید هم به همه چیز فکر کنم. شاید برم یه جایی یکم بدوم، یا ته یه کافه ی شلوغ و پر از دود سیگار، بشینم و هات چاکلتم رو مزه کنم و یه کتاب فانتزی از دایانا واین جونز بخونم. تا سر کوچه برم پی دی اف انگلیسی یه کتاب ترجمه نشده اش رو پرینت بگیرم، سر راه برای خودم 400 گرم پاستیل بخرم و به ویترین پر از ماگ گالری ها زل بزنم. برای رفتن به فلان تاتری که میخوام حتما تنها ببینمش، پالت رژ جدیدم رو امتحان کنم. برم رو پشت بوم و برقصم، برای تولد خود جدیدم جشن بگیرم. چیز کیک با شمع هایی به شکل ابر. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • شنبه ۲۴ اسفند ۹۸

    I don't feel right when you're gone away

    قبلا خیلی با طرفداران مهاجرت بحث می‌کردم. معتقد بودم این همه عطش داشتن براش چیز درستی نیست، که آدم می‌تونه بره دنیا رو ببینه و چیزهایی رو که می‌خواد یاد بگیره و برگرده. اصلا چرا این همه خصومت با یک سرزمین؟ مشکل یه تیکه پارچه‌ای بود که روی سرشون سنگینی می‌کرد یا سطح دانش و فرهنگ پایین؟ اقتصاد بدی که به نسبت یک غریبه در ولایت غریب شاید خیلیم بد نباشه.

    ولی چیزی که امروز دارم می‌بینم اینه که برای زنده موندن بهتر بود برن و بهتره که برن. اینجا برای نفس کشیدن باید ریسک کرد، وقتی بابات می‌ره سر کار هزاربار دلشوره می‌گیری تا برگرده خونه. اینجا دیگه فقط اجبار روسری و اقتصاد مریض نیست، اینجا معدن انواع سنگ مرگه. که یکیشون هم گشنگی و خالی بودن سفره است. 

    اقتصاد مریضمون نفس آخرش رو کشید و مرد. دیگه اقتصادی نمونده که بخواد تب کنه یا مریض شه. امروز تو اخبار می‌گفتن از صندوق بین المللی پول، وام گرفتن. به به، چی می‌خوایم ازین بهتر؟ این یعنی فقر بیشتر. این یعنی اگه از این ویروس عزیز نمیریم، به زوری از گرسنگی همدیگه رو می‌کشیم. 

    از مرگ بدتر، اینجا همه‌اش دلشوره دیدن مرگ خونواده است. 

    من روز به روز بزرگ‌تر میشم و شرمنده نیستم از اینکه بگم افکار نوجوونیم غلط بودن، اینم یه فکر غلط دیگه بود. 

    انیمه Shingeki no kyojin رو دیدین؟ حتما ببینید حتی اگه فنِ انیمه نیستید. داستانش راجع به انسانیته که توی چندتا دیوار محبوس شدن، چون بیرون دیوارها غول‌هایی هستند که خیلی خیلی قوین و آدم‌ها رو می‌خورن. شخصیت‌های اون انیمه مدام تلاش می‌کنن از اون دیوارها خلاص شن، که برن بیرون و آزادی رو تجربه کنن و دریا و جاهای جدیدی رو ببینن.

    چند روز پیش که آخرین فصلش رو می‌دیدم، همه‌اش به این فکر می‌کردم که ما تو این کشور چقدر شبیه اون انسان‌های محبوس تو دیواریم. ممکنه بخاطر کمبود مواد غذایی داخل دیوارها از گشنگی بمیریم، نمی‌تونیم از اینجا بیرون بریم، بیشتر دنیا رو حتی برای یک‌بار هم نمی‌تونیم ببینیم. هرچقدر بجنگیم و تلاش کنیم، آخرش بیشترمون می‌میریم بدون اینکه بدونیم بیرون اون دیوارها بودن چه حسی داره. که آزادی چطوریه.

    چند ماه قبل، که بحث این ویروس و این‌ها هنوز پیش نیومده بود، با خانواده صحبت می‌کردیم که عید می‌تونیم یه سفر بریم جنوب؟ من و برادرم تا حالا جنوب رو ندیدیم. نشستیم هرچقدر حساب و کتاب کردیم دیدیم هزینه‌اش خیلی میشه. تعدادمون زیاده و بلیط‌ها شدیدا گرون. 

    تو همون دیوارها هم نمیتونیم همه جا رو ببینیم.

     

  • ابرها [ ۵ ]
    • پنجشنبه ۲۲ اسفند ۹۸

    I was getting kinda used to bieng someone you loved.

    خوابتو دیدم. لاغر بودی، از من بلندتر. موهات مشکی بود، لباسات یجوری بود انگار بهم ریخته ای. انگار عادت نداری اینجوری لباس بپوشی. ته ریشم داشتی یکم، ولی بازم انگار عادت نداری داشته باشی. تو من بودی یا من تو؟ کی بودی اصلا؟ همونی نیستی که دو بار خوابتو دیدم؟ اردلان نیستی؟ واقعی نیستی؟

    چقدر گیج بودی. چقدر بهم میگفتن واقعیت چیه و چقدر من باورم نمیشد. میگفتن میخوای بخاطر من بری و دیگه نبینیم. میگفتن بهم زل میزنی. هی انکار هی انکار، وقتی اومدم بیرون حجومش ریخت رو سرم. تو خیابون دویدم و میخواستم زنگ بزنم بهت. بهت بگم نرو. هیچ جا نرو. خواهش میکنم. 

    وحشت همه وجودم رو پر کرده بود و تقریبا هیچی نمیدیدم. تا یه دستی جلوم رو گرفت و تقریبا پرت شدم تو بغلش. تو بودی. نمیخواستی بری. همه اش فرض بود. یا شایدم پشیمون شده بودی. مثل همیشه بودی، سرد و یکم بی توجه ولی چشمات انگار داشتن برام کتاب مینوشتن. انقدر تند تند حرف میزدن که بهم فرصت هضم نمیدادن. زبونت خیلی کم میگفت. پرسیدی: داری کجا میری؟ 

    بعدش از خواب پریدم؟ بغلت چقدر خوب بود. من چرا اینجوریم؟ میشه صدات کنم اردلان؟ اردلان من چرا اینجوریم؟ چرا دقیقا جاهای خوب از خوابم میپرم؟

    میگن ادم وقتی از خواب میپره که ذهنش خالی کنه که بعدش چی میشه، مثل مرگ. یعنی اردلان، من میدونم چطور عاشقت باشم. میدونم چطور وحشت کنم برای از دست دادنت، میدونم چطور دنبالت بدوم و گریه کنم، ولی حس تو آغوشت بودن انقدر خوبه که ذهنم مجبوره بیدارم کنه. 

    قبلش رو یادمه. ونک قرار گذاشته بودیم. رفتیم تو یه پاساژ، دنبال یه مغازه خاص میگشتیم. میخواستی برای یه چیزی که به دوستت مربوط بود یه وسیله ای بخری. اولین بار بود دوتایی میرفتیم بیرون؟ جدای از اکیپ؟ همه کارات یجوری بود. انگار وقتی از رفتارام خوشت میومد یجورایی عصبی هم میشدی. با ذوق میرفتم دوتا بستنی برای جفتمون بگیرم. لبخند میزدی و چشمات عصبانی میشدن. 

    چطور باید میفهمیدم ادم همیشه سردی مثل تو داره به چی فکر میکنه؟

    چقدر با اردلان قبلی فرق داری. اون سرحال و شوخ بود، ولی صبر کن ببینم. فکر کنم من همین بلا رو سر اونم اوردم.

    یعنی چی؟ یعنی قراره اذیتت کنم اردلان؟ میشه بیای و نری؟

    میشه به ذهنم اجازه بدی تو بغلت موندن رو یاد بگیره و بیشتر راجع بهش خواب ببینه؟

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۱۶ اسفند ۹۸
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.