۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «depression» ثبت شده است

تابستون کوتاهه

هر دفعه که قراره برم پش روانپزشکم کل روز فکرم درگیر میشه. چه چیزایی رو بهش بگم و ازش بپرسم؟ حالم بهتر یا بدتر از چیزی که واقعا هستم به نظر نیاد؟ اخه روی درصد داروهام تاثیر داره. خوبیش اینه که دوسش دارم. پیشش راحتم و افکارم کم کم به زبونم میان. فقط بعضی وقتا زیادی و اونوقت باید کلی پول اضافه بدم برای ویزیت.

امروز از اون روزهاییه که میترسم بهتر از چیزی که هستم به نظر بیام. اخه میدونین؟ اروم تر شدم. نسبت به دو سال پیش خیلی بهترم و خب براش خیلی تلاش کردم. الان باز دارم به ارشد فکر میکنم. کتاب ها رو سفارش دادم و دارن میرسن. یه لیست خرید دراز دارم، ورزش میکنم. و هرشب مسواکم رو میزنم. خیلی سخته ولی انجامش میدم. این برای من یه پیشرفت خیلی بزرگ و روبه جلوئه. اگه یه برنامه خوب بریزم مطمئنم که تابستون خوبی میشه. میتونم نقاشی کنم بنویسم. فلسفه بخونم، ورزش کنم. 

اره قبول دارم هنوزم عصبانی میشم. هنوزم هفته ای یبار گریه میکنم. ولی دارم پیشرفت میکنم. اینکه چشمم به اینده است پیشرفته. اینکه با شکست هام کنار اومدم پیشرفته. استرسم کمتر شده و باز دارم تو خودم شجاعت پیدا میکنم. بیشتر خودم رو بروز میدم و راحتتر عشق میورزم. کمتر به دیگران احساس احتیاج میکنم، قوی تر شدم. 

پس قبوله، نه؟ امورز که رفتم بهش میگم که بهتر شدم. چون انقدر شجاع شدم که با بهتر شدن هم کنار بیام. حتی اگه جمله احمقانه ای به نظر بیاد، من میدونم که برای یه افسرده چقدر شجاعت لازمه تا اینو بگه. حتی اگه هیچ وقت کاملا خوب نشه، ولی بهتر میشه. میشه. میشه. باورم کنید. 

  • ابرها [ ۱ ]
    • دوشنبه ۱۶ تیر ۹۹

    Life is better alive

    دلم میخواد اینو بنویسم چون میخوام به اونایی که مثل چند سال پیش من، نمیدونن این مسئله چقدر مهمه، کمک کنم تا بدونن. 

    افسردگی یه بیماری کاملا جدی و مهمه. افسردگی یه حالتی از غم نیست، یه بیماری کاملا فیزیکیه و علائم فیزیکی هم داره. هرچند که تاثیر روانیش خیلی بیشتر و مخرب تره. پس به چیزایی که میخوام بگم خواهش میکنم توجه کنید و دنبال راه هایی برای انجامشون باشین، دقیقا مثل وقتی که نمیخواین سرما بخورین، ولی خیلی واجب تر. سرماخوردگی ده روزه خوب میشه ولی افسردگی موندگاره. پس خواهش میکنم به سلامت روانتون توجه کنید. 

    من دارم با این بیماری دست و پنجه نرم میکنم و میخوام یه سری راه حل که به من کمک کرده براتون لیست کنم. میتونید امتحانشون کنید. حتی اگه مشکلی ندارید بخونیدشون و چندتاشون رو اجرا کنید. هیچ کدوم مضر نیستن. میدونم ممکنه حس کنید که نمیخواید بهتر بشین،ولی وقتی شروع کنید حستون بهتر میشه. خواهش میکنم، تسلیم نشین، تلاش کنید. 

    1. ارتباطتون رو با کسایی که بهتون حس بد میدن، کمتر کنید! و از این بابت عذاب وجدان نگیرین. اونا ممکنه بهترین ادمای دنیا باشن، و نمیگم که فراموششون کنید یا در حقشون کار بدی انجام بدین، فقط ارتباطتون رو کم کنید تا اسیبشون کمتر بشه. یا در مواقعی باهاشون ملاقات کنید که در وضعیت روانی خوبی هستید. وقتایی که شکننده اید ازشون اجتناب کنید. شما حق دارین حضور ادم ها رو تو زندگیتون کنترل کنید. شما با ارزشید،حداقل اندازه ی زندگی خودتون ارزش دارید. اون زندگی شماست، برای خودتون خرجش کنید!

    2. یه لیست از موزیک های مثبت و موزیک هایی که باعث لبخندتون میشن درست کنید. سر صبح موزیک های شاد گوش کنید. موزیک هایی که حالتون رو بد میکنند پاک کنید. جرئت داشته باشید که چیزایی که به گذشته های تلخ ربطتون میدن رو بریزید دور. شما به اونا احتیاج ندارین. 

    تاکید میکنم، زندگیتون رو کنترل کنید. 

    3. اگر اعتقادات مذهبی دارین، بهشون چنگ بزنید. نمیگم شیوه ی زندگیتون رو عوض کنید. فقط دارم میگم احساس وصل بودن به یه منبع بالاتر بهتون حس خوبی میده و برای روانتون مفیده. میتونید برید کلیسا، یا زیر لب یه دعای ساده بخونید. میتونید بعد غذا یا قبلش تشکر کنید. میتونید کتاب های مذهبی ادیان مختلف رو امتحان کنید. روی متن هایی از ادیان که انرژی مثبت میدن و از ابعاد خوب دنیا حرف میزنن تمرکز کنید. مثل این ایه از انجیل که میگه: در را بزنید، باز خواهد شد. بخواهید، اعطا خواهد شد. یا یه همچین چیزی بود؟!

    4. یه سریال کمدی شروع کنید. فرندز، بیگ بنگ تئوری، یدونه ازون سریالای طولانی بامزه که باعث میشه برای چند دقیقه حواستون پرت بشه و بخندین. مهم نیست اگه فقط یه راه فرار موقتیه، هرچیزی که باعث میشه بیشتر از قبل تو غم فرو نرین،گزینه خوبیه!

    5. اگر اخبار اذیتتون میکنه، دنبالشون نکنید! این روزا همش حرف از جنگ  و وضعیت اقتصادی بده، باور کنید اگر شما هم همه اش رو ندونید یا بدونید وضعیت مونه. اگه برای کار خاصی لازمشون ندارید و اذیتتون میکنن، ازشون فاصله بگیرین، هیچی نمیشه!

    6. از لذت های ساده ی حتی چیپ، پرهیز نکنید! اشکالی نداره که اهنگایی گوش کنید که شاید چیپ باشه. دیدن فیلمای کمدی و عاشقانه با نمره های پایین اوکیه. خوندن فن فیک و رمان اشکالی نداره. اینارو از خودتون نگیرین. شاد باشین، به هر قیمتی! ارزش اونا به حسیه که به شما میدن. ارزش شما با خاص بودن و بالا بودن نمره ی فیلمایی که میبینید بالا و پایین نمیشه.

    7. ارتباطتون رو با خانواده یکم بهتر کنید. خیلی سخته، برای من خیلی سخت بود. ولی اشکال نداره، تلاشتون رو بکنید. میدونم بعضی وقتا و با بعضی افراد ناممکن به نظر میاد، ولی امتحانش کنید. به خواهر یا برادرتون زنگ بزنید و خیلی ساده از اتفاقات روز یا چیزایی که اذیتتون میکنه حرف بزنید. من خیلی یهویی زنگ زدم خواهرم و گفتم دوستم بهم فلان چیزو گفته و ناراحتم کرده. خواهرم که همیشه مسخره ام میکرد و گاهی باعث میشد بخوام خودمو بزنم، اون روز خیلی ساده با یکی دو تا جمله حالمو کاملا خوب کرد. فقط میخوام بگم، پیدا کردن یه دوست تو کسایی که خیلی وقته میشناسینشون خیلی راحتتره. سعی کنید خود واقعیتون رو بهشون ابراز کنید و ایراد های اونا رو بپذیرید و روی ویژگی های خوبشون تمرکز کنید. سخته ولی خیلی کمک میکنه، باورم کنین.

    8. ویژگی های خوب خودتون رو ردیف کنید. از ظاهری گرفته تا رفتاری. هرچیزی میتونه باشه. دستاوردهای خوبتون رو بنویسید. هرچیزی که باعث میشه راجع به خودتون حس خوب داشته باشین رو بنویسین و هی بخونیدشون. لباسایی که احساس میکنید بهتون میان بیشتر بپوشین. خودتون رو دوست داشته باشین، کسی باشین که دوسش دارین. وانمود کنید شخصیت اول یه رمانید. یا یه فیلم. شخصیت اول داستان خودتون باشین. خودتون رو ببوسید و از خودتون برای تلاشتون تشکر کنید. از خودتون عکس بگیرین و از کیوت و زیبا بودن لذت ببرین. از علایقتون لذت ببرید و از خودتون تشکر کنید که چیزایی که دوست دارین رو دوست داره!

    9. ارایش کنید، به خودتون برسین. هر چیزی که بهتون حس خوبی میده یا اعتماد به نفستون رو بالا میبره خوبه. این اشکالی نداره با کسایی رفت و امد کنید که از شما تعریف میکنن. این مهمه که ادمای اطرافتون شما رو بر علیه خودتون نشورونن!

    10. یه کار هنری ساده انجام بدین، خلق کنید! گلدوزی، اشپزی، درست کردن یه کارت برای یه دوست، کادو کردن یه هدیه، نوشتن یه متن خوب. نقاشی های کوچولو کنار جزوه! مهم نیست چی باشه، خلق کردن و ساختن حس خوبی میده. مهم نیست که توش خوب هستین یا نه، نذارین تو برنامه، فقط یکیشو انجام بدین!

    11. فعالیت فیزیکی خوبه، لش کردن تو تخت اشکالی نداره! 

    12. این لینک رو ببینید: https://www.youtube.com/watch?v=Wp2TUPo5W0c

    13. به یه تراپیست مراجعه کنید، ولی نه هر تراپیستی! این دیگه پیش گیری نیست، مرحله ی درمانه. مشاور های بد، روانشناس هایی که بجای کمک اسیب میزنن، خیلی زیاده.  برین پیش یه تراپیستی که بعدش حس خوبی پیدا میکنید. انتخاب و پیدا کردن ادم مناسب خیلی سخته. 

    14. از چیزای خوب کوچیک زندگیتون عکس بگیرین و جمعشون کنید و هرازچندگاهی مرورشون کنید.

    15. راجع به سلامت روان مطالعه کنید و بهش اهمیت بدین!

     

    + بازم اگه چیزی به ذهنم اومد بعدا بهتون میگم. امیدوارم کمک کنه. 

  • ابرها [ ۵ ]
    • دوشنبه ۷ بهمن ۹۸

    Feel the emptiness

    هیچ وقت خودمو اینجوری نمیدیدم که هیتر پیدا کنم. الانم که هیتر دارم نمیدونم چرا. نمیدونم برای چی. بعدش انگار یه سدی شکسته باشه بقیه هم شروع کردن و گفتن. بد گفتن راجع به کسی که بقیه هم راجع بهش بد میگن راحتتره. پر از حس بد شدم. یکی دو روز هیچی نمیفهمیدم. از همشون بریدم، گوشیمو خاموش کردم. گلدوزی کردم و اسم بی تو بی رو دوختم وسطش. زدمش دیوار. براش خوشحال شدم. فکر کردم اماده ام که برگردم ولی حتی دیدن اسمشون هم حرفاشون رو یادم مینداخت، لحناشون که مثل لبه تیغ سرد و گزنده بودن. 

    بیشتر و بیشتر فرو رفتم تو خودم. شعار جدیدم رو تکرار میکردم؛ "وحشت نکن که زیاده، فقط دونه دونه انجامشون بده." دریم کچر درست کردم و درست کردم. فکر کردم اگه درستشون کنم و کارام تموم شن احساس بهتری پیدا میکنم. ولی حالا اتاقم پر از پر و مهره و نخ و یه مشت تور نصفه بافته شده ست و حس های بدم تکثیر شدن. 

    شاید باید یه بار دیگه برمیگشتم به اون وبلاگ قدیمی عزیزم که بفهمم دیگه کارم باهاش تموم شده و اونجا مرده. جایی که دیگه مردنم توش ثبت نمیشه. 

    من خودمو گم کردم. نمیدونم کیم و از کجا اومدم. حتی نمیدونم کجا میخوام برم. نمیدونم چی به صلاحمه و باید چیکار کنم. حتی درست کردن دفتر درمانم رو هم متوقف کردم. الان تنها کاری که برای خودم دارم میکنم اینه که قرصامو هرشب میخورم. اونم نصفه نیمه، چون صبحاش رو نمیخورم. 

    فردا بهتره که برم دکتر ولی دلم نمیخواد. دلم نمیخواد از خونه برم بیرون. نمیخوام کفش بپوشم. اتاقم خیلی غمگینه ولی حداقل هیچکی توش نگام نمیکنه. دیگه نمیخوام بتونن پیدام کنن. نمیخوام بدونن حالم چطوره. نمیخوام بفهمن دارم چیکار میکنم. باید پست گذاشتن تو کانالم رو تموم کنم. 

    دلم نمیخواد ببینمشون. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • دوشنبه ۹ دی ۹۸

    Good feels bad

    امشب یاد اون صحنه ای افتادم که اردلان با چشمای خونِ خیس ولو شده بود و چیز زیادی تنش نبود. سیگار میکشید و روی پای خودش خاموششون میکرد. چهره‌اش حس خاصی نداشت. نه، حتی درد اینم باعث نمیشد درد بزرگتر درونش برای یه لحظه ساکت بشه. 
    والرین این وسط زنگ زده بود و اولش خوب بود. اردلان با محبت عمیقی که بهش داشت جوابشو میداد. مثل همیشه. بعد والرین یهو تلخ شد و حرفای تندی زد. اردلان به روی خودش نیاورد.‌ چیزی نگفت. گذاشت بگه. تموم که شد چشماش رو‌ بست. جایی نداشت که بره، حرفی نداشت که بزنه. تنها چیزی که براش مونده بود رایحه ای بود که روزها ازش دورش کرده بودن. شماره اش رو‌ گرفت و به خودش پوزخند زد. میدونست که رایحه این دست اون دست میکنه. 
    گوشیش رو پرت کرد یه گوشه. ولی رایحه اومد و اردلان همه چی رو ریخت سرش و رایحه گذاشت. خوشحال بود که میتونه کمکش کنه. 

    امشب یاد این صحنه افتادم نی ساما. امشب یاد این صحنه افتادم اردلان. و قلبم تیر کشید، یه چیزی درونم سوخت. و‌ حالم از مرگ بدتره. یخ کردم و فکرهای ازاردهنده تمومی ندارن. شما دو نفر.
    این یه مرگ تدریجی لعنتیه که من دارم میکشمش و دیگه مهم نیست که حقم هست یا نه.

  • ابرها [ ۰ ]
    • جمعه ۱۵ آذر ۹۸

    You're always on my mind

    عود، چای، دختر پرتقال. 
    تابستونم رو اینجوری گذروندم. اتاقم رو به سلیقه خودم چیدم به این امید که زندگیم رو هم همینجوری بچینم. سخت، طولانی، با کمک مامان و بابا.‌ 
    خوش گذشت؟ الان دیگه نمیدونم. الان که بهش فکر میکنم، خیلی تنها بودم. فکر کنم خوش هم گذشت. 
    الان داره بهم خوش میگذره؟!
    شک دارم که بدونم شاد بودن یعنی چی. تو گوشه ذهنم همیشه چند تا دغدغه هست که نمیذاره راحت و‌ بیخیال باشم. 
    ولی مثل همیشه باید تلاش کنم که خوب باشم. که صداشون رو نشنوم. باید خودمو اجبار کنم به اینکه حالم خوب باشه. 
    نمیدونم چند روز دیگه زورم به خودم میرسه ولی یه انتهایی براش هست. دارم تحلیل میرم. اگه هیچی عوض نشه، میدونم که نهایتا تسلیم میشم.‌

  • ابرها [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۱۴ آذر ۹۸

    God was never on your side

    باید میفهمیدم. این همه تلاش بی فایده بود. امیدی به نجات یا درمان من نیست. فقط باید بپذیرم که هیچ وقت عادی نمیشم. هیچوقت سرما ترکم نمیکنه. هیچ وقت احساس امنیت نمیکنم. 
    من یه زندگیِ از دست رفته ام و باید این رو بپذیرم. 
    نی ساما امروز فضیلت منو تکیه داد به خودش و نوازشم کرد. اولش حس خوبی داشت ولی بعدش همه خاطراتم با تو با جزئیات از جلوی چشمم گذشت‌. سینه ام سنگین شد و فهمیدم تا که خرخره تو گل و‌ لای فرو رفتم. جای نفس کشیدن نیست. این یه پایانه، باید دست و پا زدن رو تموم کنم. 

  • ابرها [ ۰ ]
    • سه شنبه ۱۲ آذر ۹۸

    The monster inside of me

    افسردگی اینطوریه که ممکنه سر گم شدن یه گوشواره یک ساعت هق هق کنی.‌ ممکنه روزی هیجده ساعت بخوابی. خودتو قایم میکنی، از خودت خجالت میکشی. یه اتفاق بد کوچیک برات میشه نماد خرابی دنیا. خوبی ها رو نمیبینی، درک نمیکنی. هیچی خوشحالت نمیکنه، همه‌اش گرفته ای. گاهی وقتی لبت به لبخند کش میاد، احساس میکنی ماهیچه های صورتت کش اومدن. وقتی گریه میکنی دلت نمیخواد تمومش کنی، احساس میکنی میخوای تا جون تو بدنته زار بزنی. بعدش دلت میخواد درد تحمل کنی. چون احساس میکنی همه چی بده و این همه چی تقصیر توئه. حتی اگه هیچکار نکرده باشی. عصبی و مضطربی. شبا کابوس میبینی. هیچ امیدی به اینده نداری، همیشه بدترین اتفاقات ممکن رو تصور میکنی. احساس میکنی همه ازت متنفرن، خودتم از خودت متنفری. بیخودی با صدای بلند گریه میکنی.

    بعضی وقتا احساس میکنم افسردگی درون من یه موجود زنده ست که از داخل انگشتاشو فرو کرده تو گوشتم و اونا رو میکنه و‌ جدا میکنه و میجوه و تف میکنه. 

    +پست قبلی افسردگیم بود که حرف میزد. اینجوریه. به خاطر یه لک روی پالتو احساس میکنی دنیا خراب شده. و واقعا این احساسو داری، واقعا و با همه وجودت. از سر لج نیست، از سر بدگویی نیست. واقعا اینطوری میبینیش. و هیچکسم نیست که درکت کنه، بفهمه عمق دردت چقدره...

  • ابرها [ ۸ ]
    • چهارشنبه ۶ آذر ۹۸

    It takes time... learning to fly

    بین همه چیزایی که روانپزشکم بهم گفته، این یکیشون نمیدونم چرا خیلی خوب تو ذهنم نشسته: اکت باش نه ری اکت. 

    یعنی منتظر نباش یکی باشه که باش بری تاتر، یا موقعیتش پیش بیاد یا چشمت و بگیره. ری اکت به تبلیغات و درخواست بقیه نباش. 

    تصمیم بگیر که یه کاری رو انجام بدی، بقیه اگه خواستن همراهت بشن یا نه، به تو مربوط نیست. 

    امروز که عطیه و فاطمه رفتن تاتری که من هفته پیش بهشون توصیه کرده بودم، لش کرده بودم، سرم درد میکرد و حس خوبی نداشتم. 

    شاید حتی با حسرت به بعدازظهری که قرار بود با ولیعصر گردی و رفاقت پرش کنن نگاه میکردم. 

    ولی بعدش بلند شدم، بساط لپ تاپ رو چیدم و اتفاقی یه فیلم کمدی پلی کردم. بعد خوشم اومد و هم اتاقیم رو دعوت کردم که باهام تماشا کنه. بعدشم رفتم میوه شستم و اوردم با هم خوردیم (بهم گفت خدا خیرم بده چون هوس میوه کرده بود و پر از حس خوب شدم) و اخرشم شاممون رو باهم گرم کردیم و راجع به پسره ی توی فیلم حرف زدیم. 

    بعدازظهرم خوشمزه و خوشگل شد.

    افکار مثبت و جملات مثبت به کار ببرین. حتی اگه باورشون ندارین، مغزتون باور میکنه. اینو تو اخرین کتابی که خونده بودم نوشته بود و امروز جواب داد. 

    احتمالا این پست موقته. مراقب سلامت روانمون باشیم :)

  • ابرها [ ۳ ]
    • پنجشنبه ۹ آبان ۹۸
    اگه من رو می‌شناسید، نخونید.
    این‌جا برای روحیه همه بده.